7 Days.
D-1انگشتای کوتاهش رو دور میلههای زنگزده و سرد، پیچید.
سعی داشت سرش رو از بین دوتا از میلهها بیرون بیاره.
"میدونی چرا اینجام؟!"
وقتی دید جوابی از فردی که با فاصلهی کمی سمت دیگهی میلهها نشسته بود نگرفت؛ خندید.
"معلومه میدونی! هرچی نباشه تو جلاد مخصوص پادشاهی!"
"درسته. من میخواستم اون شاه مغرور و احمق رو بکشم!"
پاهای لاغر و ظریفش رو از بین میلهها رد کرد و تکونش داد.
"ولی دلیلش این نبود که واقعا میخواستم اون پیرمرد بمیره!
هی! میشه یکم بیای نزدیک تر؟! اینجا خیلی تاریکه! نمیتونم ببینمت!"کمی سرش رو جلو تر برد.
تنها چیزی که میتونست ببینه سیاهی مطلق بود!
و هاله ای سیاهتر از اون فرد؟!
"اینجا سرده.. پاهام درد میکنن!
از بچگی اینشکلی بودم!
وقتی هوا یکم سرد میشد، استخوون درد میگرفتم!
مخصوصا پاهام!
دردشون کشندست!"اروم دستاش رو از میلهها جدا کرد.
"اِلیزیوم (Elysium)* با اینکه پایتخته ولی شهر کوچیکیه!
من توی کمتر از یک ماه دیگه بیست و یک سالم تموم میشه.
ولی باورت نمیشه اگه بهت بگم تمام شهر رو دیدم!"پاهای برهنهش از سرما بیحس شده بود.
درحالی که سمت دیگه سلول تنگ و تاریکش قدم برمیداشت؛ ادامه داد.
"منظورم از دیدن تمام شهر، اینه که خونه به خونه رفتم!
بعضی خونهها خیلی اشرافی و خوشگل بودن!
مطمعنم اگه میدیدشون دلت میخواست توشون زندگی کنی!
و البته خیلیهاشون هم کوچیک و فقیرانه بودن!
'اون خونهها گرمای بیشتری داشتن!' "دستش رو به اطراف سلول میکشید.
روی زمین.
روی دیوار.
هیچ جا رو نمیدید.
نمیدونست یک جفت چشم، بهش خیره شده.
چشمایی که هر لحظه از نگاه کردن بیشتر بهش، بیشتر پشیمون میشدن!
*اِلیزیوم (Elysium): بهشت -در اساطیر یونان باستان-
══════ 7 Days. ══════
بعد از مدتها با یه مینی فیک دیگه برگشتم.
امیدوارم دوستش داشته باشید.
:(:
YOU ARE READING
7 Days.
Romance"هفت روز. توی هفت روز اونا اهداف زندگیشون رو میگفتن. تکتکشون پر از تنفر بودن." آروم گونهش رو نوازش کرد و ادامه داد. "منتظر بودم. منتظر کسی که بخواد خورشید خونهی تاریک و سردم بشه." "و پیداش کردم. آفتاب گرمم رو توی سردترین نقطهی اِلیزیوم. جایی که...