D-7 (The End)

79 21 14
                                    

7 Days.
D-7

صدای کشیده شدن سنگ به فلز.

تمام روز شنیده بودش!

"آپا.. نیازی نیست زیاد تیزش کنی.
من بدن ضعیفی دارم.
کارت رو سخت نمیکنم!"
با لحن شیرینی گفت.

صدا برای لحظه‌ای متوقف شد.

اما خیلی زود دوباره از سر گرفته شد.

"همونطور که انتظار میرفت!
آپام قراره دردی که توی پاهای بدرد نخورم هست رو برای همیشه پایان بده!
درست نمیگم؟!"

سرش رو پایین انداخت.

یعنی هیچوقت قرار نبود 'بچه‌م' صداش بزنه؟!

از جاش بلند شد و باعث شد توجهش بهش جلب شه.

سمت سلولش اومد.

در سلول رو باز کرد و سمتش رفت.

نمیترسید.

دختری که از کوچیک ترین چیزها توی زندگیش ترسیده بود؛ حالا درست چند سانت با قاتلش فاصله داشت اما نمیترسید.

سعی کرد چهره‌ش رو ببینه.

میخواست چهره‌ی پدرش رو یادش بمونه تا وقتی پیش خدا رفت؛ ازش بخواد بهش برشگردونه!

اون تنها کسی بود که قبولش کرده بود.

دستش رو سمتش برد.

پارچه رو کنار زد.

"وقتش رسید..؟! به همین زودی؟!"

دستش رو جلو برد و پای ظریفش رو جلوی خودش کشید.

با دستمالی که همراهش بود، روی پاش کشید.
تمیزش کرد.

فقط نگاهش میکرد.

نمیدونست قراره چیکار کنه.

دستش رو سمت کمرش برد و کفشی که همراهش اورده بود رو از کیف روی کمرش بیرون کشید.

کفش خز دار و گرمی رو پاش کرد.

پوست گرم و خز داری رو دور ساق پاش پیچید و با بندی دورش، محکمش کرد.

"داری چیکار میکنی..؟!
میخوای گرمشون کنی؟!"

وقتی پای دیگش رو هم خوب پوشوند؛ بلندش کرد.

لباس کهنه و نازکش رو از تنش خارج کرد.

شنل مشکی رنگ خودش رو دراورد.

و تمام لباس‌هاش رو.

لباس‌هاش رو دونه دونه تنش کرد.

حالا میتونست چهره‌ش رو تشخیص بده.

میتونست پستی و بلندی‌های بدنش که تمام مدت زیر اون شنل لعنت شده قایم شده بود رو ببینه.

اونم درست مثل خودش بود.
مونث-

"داری لباساتو به من میدی؟!"

7 Days.Where stories live. Discover now