7 Days.
D-4انگشتاش رو دور میلههای سرد و مرطوب محکم تر کرد.
باید میگفت.
"تو پدر نداشتهی من میشی؟!"
' سکوت. '
سکوت تنها چیزی بود که میشنید.
"من به همهی اِلیزیوم التماس کردم پدرم شن...
فقط تو موندی!
برای دیدنت فقط همین یه راه وجود داشت.
تنها دلیلی که اینجام تویی...
آخرین فردی که میتونم بهش التماس کنم پدرم شه.."سکوتش فقط فضا رو سرد تر و سرد تر میکرد.
"من از هرکس پرسیدم گفت تو خانوادهای نداری.
گفتن خونهای جز سیاه چال خصوصی شاه نداری.
هیچوقت از اینجا پاتو بیرون نمیزاری.
نه حتی یک دقیقه نمیخوای آفتاب رو توی آسمون ببینی!
فقط بزار من خورشید خونهی تاریک و سردت بشم...
بزار برای چند روز پدر داشته باشم.."اشکاش رو پاک کرد.
"من 'بچهی خوبی' برات میشم."
نفس نمیکشید.
چرا نمیتونست صدای نفسهاش رو بشنوه..؟!
دستش رو دراز کرد تا لمسش کنه.
اما درست وقتی یکم باهاش فاصله داشت؛ از جاش بلند شد.
حالا که به تاریکی و سیاهی مطلق عادت کرده بود، میتونست راحت تر تشخیص بده و ببینه.
کلاه شنل سیاه رنگش رو پایین تر کشید.
میخواست ترکش کنه؟!
یا شاید هم میخواست زودتر از شرش خلاص شه؟!
چند قدم برداشت و کمی اونطرف تر از میلههای سلول نشست.
جایی که نتونه لمسش کنه.
چرا نرفت؟
گوش کرد...
صدای نفسهاش باهاش حرف میزدن.
چرا ریتم نرمال همیشگیش رو نداشت؟
از موندنش خوشحال بود.
پس با صدایی بلند خندید و لحن شیطون قبلیش برگشت.
"سکوت علامت رضایته درسته؟!
آپام شدی!"سرش رو بین دو تا میله نگه داشت و با لبخند بهش نگاه کرد.
اونم میخندید؟!
YOU ARE READING
7 Days.
Romance"هفت روز. توی هفت روز اونا اهداف زندگیشون رو میگفتن. تکتکشون پر از تنفر بودن." آروم گونهش رو نوازش کرد و ادامه داد. "منتظر بودم. منتظر کسی که بخواد خورشید خونهی تاریک و سردم بشه." "و پیداش کردم. آفتاب گرمم رو توی سردترین نقطهی اِلیزیوم. جایی که...