7 Days.
D-3"جداً چطور میتونی اینهمه مدت ساکت بمونی؟!
انقدر صدای خودم رو شنیدم؛ دارم دیوونه میشم!"نفسش رو بیرون داد.
"میخوام تعریف کنم دلیل واقعی اینجا بودنم چیه!"
با ذوق ادامه داد.
"مطمعنم خیلی دلت میخواد بدونی چرا!"
چند لحظه ساکت شد.
صدای نفسهاش رو میشنید.
آروم و با ریتم قبلی!
پس خواب نبود!"یادته بهت گفتم کل اِلیزیوم رو دیدم؟!
نمیتونه یادت رفته باشه.
من تک تک خونههاشو دیدم.
چطوری؟!
خب گفتنش به تو آسونه.
چون تو خودتم مثل من خانواده نداری!"تونست نفسی که با صدا بیرون داد رو بشنوه.
لبخند تلخی زد و ادامه داد.
"من دنبال خانواده میگشتم!
کل اِلیزیوم منو میشناسن!
اونا میگن از کمبود محبت دیوونه شدم.
ولی اینطوری نیست.
من فقط دنبال خانوادم میگشتم.
و وقتی نتونستم پیداشون کنم؛ میخواستم یکیشونو بسازم!""اره!
باید یه خانواده میداشتم!
میدونی بیشتر از همه توی خانوادهای که دنبالش بودم، چی مهم بود؟!"کمی مکث کرد.
"پدر"
"من حتی به داشتن یه پدر هم راضی شدم!
پس فقط دنبال آپام* گشتم.
ولی...
هیچکس منو قبول نمیکرد.
خیلیاشون کتکم میزدن.
خیلیاشون میخواستن ازم سواستفاده کنن.
و هرچیزی که از یه پدر به دوره...
من تک تک مردای این شهر رو میشناسم!
به همشون التماس کردم پدرم شن."سرش رو تکون داد و با لبخند اشکی که به گونش راه باز کرده بود رو پاک کرد.
"وقتی پدر خودت رهات کنه، انتظار زیادیه که بخوای بقیه به عنوان بچشون قبولت کنن!"
امروز به میله ها تیکه داده بود.
اما جرات نداشت نزدیکش بشه و لمسش کنه.
فقط پشت میلهها با فاصله ازش نشسته بود و نفسهاش رو میشمرد.
تنها صدایی که تونسته بود توی این سه روز بشنوه!
"آپا داشتن چجوریه...؟!"
سرش رو پایین انداخت و زانوهاش رو بغل کرد.
*آپا (아빠 : appa) : بابا به زبان کرهای
YOU ARE READING
7 Days.
Romance"هفت روز. توی هفت روز اونا اهداف زندگیشون رو میگفتن. تکتکشون پر از تنفر بودن." آروم گونهش رو نوازش کرد و ادامه داد. "منتظر بودم. منتظر کسی که بخواد خورشید خونهی تاریک و سردم بشه." "و پیداش کردم. آفتاب گرمم رو توی سردترین نقطهی اِلیزیوم. جایی که...