D-6

63 19 1
                                    

7 Days.
D-6

پاهاش خیلی درد میکردن.

بیشتر از تمام روزهای قبل!

نبود.

صدای نفس‌هاش رو نمیشنید.

همه جا سردتر شده بود.

مدت زیادی بود از خواب بیدار شده بود؛ ولی چرا برنمیگشت؟!

پدرش ترکش کرده بود؟

نمیدونست میترسه...؟!

اشک‌هاش گونه‌هاش رو خیس میکردن.

بیصدا اشک میریخت.

نمیخواست تاریکی درون خودش بِکشتش.

نمیخواست توی سیاهی غرق شه.

با بغض آروم زمزمه کرد.

"آپا...؟!"

فقط چند لحظه گذشته بود.

صدای قدم‌هاش رو شنید.

خودش بود!

سمت سلولش اومد.

نمیتونست چهر‌ش رو ببینه.

اگر تاریکی بهش اجازه میداد، کلاه شنل مشکی رنگش اجازه نمیداد!

درست جلوش ایستاد.

دستش رو بالا آورد و انگشتای یخ زده‌ش رو که دور میله‌ها حلقه شده بود رو باز کرد و سمت خودش کشید.

حس دستای گرمش...

اون لمسش کرد.

چیزی رو توی دستش گذاشت و ازش فاصله گرفت.

سمت جایی که توی پنج روز گذشته نشسته بود؛ رفت.

نشست و دوباره ریتم نفس‌هاش.

پدرش خیلی آروم تر از قبل نفس میکشید.

به کف دستش نگاهی انداخت.

نزدیک بینیش برد..

شیرینی؟

با استین‌های زمخت لباسش اشکاهای مزاحم روی گونه‌هاش رو پاک کرد.

پدرش براش شیرینی آورده بود!

با ذوق تمامش رو توی دهنش کرد.

نمیتونست از خوشحالی اشک نریزه.

به سختی میجوییدش و با تمام وجودش شیرینی جسم نرم توی دهنش رو به خاطر میسپرد.

اون فقط یک روز دیگه برای به یاد اوردن این خاطره وقت داشت...

《پس چرا میخواست عمیقاً مزه‌ی اون شیرینی نرم و خوشمزه رو یادش بمونه؟!》

7 Days.Where stories live. Discover now