قسمت اول
به قلم نویسنده :
" جان ها باید داد تا یک جام خونین پر شود
باید تنت را تقدیم او کنی تا به فرجام رسی
روح و جسم در پیوند اوست
قلبت را به تسخیر او در اور تا بهشت واقعی را حس کنی
این انسان فانی فقط طلب تو را دارد
پس چرا خودت را از او دریغ می کنی ؟
از پشت به ارباب زاده ی جوانش خیره شد و منتظر دستورات او بود
مرد جوان در ان هانفوی بلند و شیار های سفید که با حریر نازک قرمز مزین شده بود بسیار پرستیدنی و ستودنی بود . نور مهتاب جلوه ی ویژه ای از او ساخته بود و نگاه هر کسی را معطوف خود می کرد .
به محوطه بیرون خیره شده بود و هر از گاهی دندان های نیشش را وارد لبان بی رنگش می کرد . پوست لبش بر اثر فشار دندان هایش شکافته و قطره خونی بر روی لباسش چکه کرد .
بی شباهت به فرشته ها نبود ... شاید هم یک فرشته ی جهنمی ؟
فرشته جهنمی که مدت زیادی از طرد شدنش می گذرد اما هنوزم استوار و قوی به اینده ی تاریکش چشم دوخته است .
یعنی کسی خواهان او بود ؟
کسی که او را از قعر تاریکی بیرون بکشد و از حصار زنجیر ها رها کند
بال هایش را به او برگرداند و حس ازادی مطلق را به او بچشاند ...
خواجه با دیدن این صحنه با عجله به سمت اربابش رفت و با صدای ارامی به حرف امد
_ عالیجناب اگر همین طور به این کار ادامه بدید می دونید که ممکنه باعث صدمه زدن به خودتون می شید
دستمالی از استین لباسش بیرون اورد و به سمت لبان اربابش برد
جان دستش را پس زد و با نگاه سردی به خواجه اش نیم نگاهی انداخت
+ کافیه ...
به سمت ایوان رفت و دستانش را در پشت سرش قلاب کرد و به رو به رو چشم دوخت
کار همیشه گی اش شده بود و خواجه هر بار نگران تر و دلشکسته تر از قبل برای ارباب جوانش می شد .
او را خوب می شناخت و از بر بود . خودش بزرگش کرده بود و برایش حکم فرزند را داشت
شاهزاده ای که از طرف خانواده و مردم سرزمینش شکسته و طرد شده بود ، ان هم به خاطر چیزی که خواسته ی او نبود .
پسرش همیشه ساکت بود و یادش نمی امد اخرین لبخندش مطلق به چه زمانی بود ...
اما با این حال هنوزم پابرجا بود و رو به رو چشم می دوخت
ارباب زاده جوانش منتظر چیزی بود ، اما چه چیزی ؟
ایا ارزش این همه انتظار را داشت؟
YOU ARE READING
Bloody Roses Of Heaven
Historical Fictionدر دوران امپراتوری زرد از سال 2698 قبل از میلاد یونگ لو امپراتور بزرگ چین؛ دارای یک پسر دو رگه ، که زیبایی خیره کننده اش چشم هر بیننده ای را معطوف خود می کرد و به لطافت شبنم های صبحگاهی بود شد اما یک چیز درباره این پسر درست نبود و همه آن پسر را شوم...