پارت 2 - شبگرد شب

303 92 46
                                    

به قلم نویسنده : 

" داستانم را انگونه اغاز می کنم که با تو شروعش کردم 

چه شاعرانه بود لحظه ای که روحم در ان کالبد خاکستری رنگ با جسمت گره خورد..

( ظهر افتابی – باغ مخفی ارباب زاده )

جسمش را بر روی تخت کشید و به سقف چوبی بالای سرش خیره شد . خیلی وقت بود چیزی را حس نمی کرد ، حتی درد قلبش را . اینکه یک خون اشام بود و عمری جاودان داشت برایش ذره ای اهمیت نداشت .

این برایش مانند شکنجه بود . انگار در وسط شعله های اتش غرق شده ای و هیچ کاری نمی توانی انجام دهی . فریاد می زنی ، اما کسی نیست که از بین دریایی از اتش که ذره ذره در حال سوزاندن جسم و روحت است نجاتت دهد . 

چشمانش را بست و در پی ارامشی که همیشه دنبالش بود رفت . 

اگر می توانست خودش را از این نفرین خونین نجات دهد ان کار را می کرد .  اما هیچکس جز نیمه ی انسانش که در پیوند روح اوست نمی تواسنت ان را از این درد خلاص کند . جان در پی گشتن و جستن ان کالبد بهشتی بود ، کسی می تواسنت با ان خودش را برای همیشه از این جهان محو کند .

از پایین صدا هایی شنید که بی شباهت به درگیری نبود . چشمانش را به ارامی باز کرد و خواجه اش را صدا کرد 

+ تائو 

خواجه با قدم هایی سریع خودش را به سرورش رساند و سرش را خم کرد 

_ بله ارباب جوان 

جان سرش را خم کرد و به او نیم نگاهی انداخت 

+ اون صدای چیه

خواجه کمی نگران بود . نگران اینکه مبادا سرورش متوجه شود که ان درگیری مطلق به کسی است که قصد صدمه زدن به او را داشته . برای همین لبخند بی معنایی زد و سرش را بیشتر خم کرد چون می دانست جان انقدر دقیق است که سریع متوجه حالت چهره اش می شود و همه چیز را می فهمد 

+ سرورم چیز مهمی نیست ... لظفا خودتون رو  درگیر نکنید و به استراحتتون ادامه بدید

جان دستش را به نشانه فهمیدن تکان دادن و همان موقع که قصد داشت سرجایش بر گردد صدای گوش خراشی را شنید که اورا مورد مخاطب قرار داد

_ به اون سگ کثیف بگید بیاد بیرون .. خودم میخام با دستام به درک بفرستمش 

تائو با چشمانی که از ترس بزرگ شده بود نگاهی به جان انداخت . این فرای تصورش بود . فکر می کرد با ان پولی که به ان مردک چموش داده هر چه زودتر برای نجات جانش از انجا برود، اما انگار بخت با او یار نبود ، چون جان خیلی محتاطانه به سمت خروجی قدم برداشت و تائو خوب می دانست این ارامش قبل از طوفان است . جان را از بر بود و می دانست توهین به او چه عواقبی را در پی دارد حتی اگر کوچک ترین چیز باشد 

Bloody Roses Of Heaven Donde viven las historias. Descúbrelo ahora