به قلم نویسنده :
گاهی اوغات نوشته ها نمی توانند عمق درد فرد را بیان کنند
همان طور که گفتار نمی تواند روح او را تسلی درد :)
هانفوی سفیدش را که با خون مزین شده بود از تنش در اورد و بر روی تخت سنگی گذاشت . نگاهش را به ماه داد که پر نور تر از هرشب دیگر بود .
نوک انگشت پاهایش را درون ان اب زلال گذاشت . سردی اب تا مغز استخانش نفوذ کرد و باعث لرز خفیفی در بدنش شد . اما انقدر زیاد نبود که نتواند واردش شود و این را مدیون رگ دیگرش بود
موهای بلندش را به بالای سرش بست و محکم کرد و ارام وارد اب شد . چشمانش از ارامشی که گرفت غرق در لذت شد
بیشتر جلو رفت و اب تا سر سینه هایش بالا امد .
فلش بک "
ان شب در سرمایی نفس گیر ، سوز عجیبی به دل زن افتاده بود . با پاهای برهنه خودش را به کنار دریاچه ای رساند که معروف به دریاچه نقره ای بود . دستانش را بر روی شکم برامده اش گذاشت که ثمره عشق ممنوعه اش بود ، دستانش از سرمایی که در هوا موج می زد یخ کرده بود و چیزی را حس نمی کرد . خودش را کشان کشان به طرف درختی کشید و به ان تکیه داد . چشمانش را از دردی که به جانش افتاده بود با درد بست . دستش را بر روی شکمش کشید و به ان نگاهی انداخت
+ کوچولوی من مثل اینکه خیلی عجوله پا به این دنیای نامرد بزاره
با دردی که در زیر دل و کمرش رخنه کرد جیغی از درد کشید و دستانش را بر روی دهانش گذاشت و بی صدا شروع به گریستن کرد .
نه .. او نباید داد و فریاد می کرد .. وگرنه جان خودش و فرزندش را به خطر می انداخت
دردی که تحمل می کرد ، نوید از به دنیا امدن بچه را می داد . دستش را ستون درخت کرد و به سختی بلند شد . به دنبال چیزی می گشت .. چیزی که بتواند با ان بچه اش را به دنیا بیاورد . تکه چوبی را برداشت و به جای قبلی اش برگشت .
گوشه ی لباسش را پاره کرد و تکه بلندی را جدا کرد و به شاخه بالای سرش بست و
بر روی زمین دراز کشید . نیاز به خون داشت چون می دانست بدن ضعیفش قادر به از دست دادن ان همه انرژی بعد از زایمان را ندارد . قطره اشکی از چشمانش چکید .
چه زود قرار بود این دنیا و عزیزانش را ترک کند . دستانش را بالا برد و ان طنابی را که تکه ای از لباسش بود را گرفت . قلاب دستش را دور ان محکم تر کرد ، بچه انگار خیلی مشتاق بود سریع تر به دنیا بیاید و مادرش چه مظلوم بود وقتی دلسوزانه دلش به حال بچه اش می سوخت و از همین الان سوگوار فرزندش بود
فشاری به خودش وارد کرد . جیغ ها و فریاد هایی که می زد ، دلخراش تر از ان چیزی بود که بشود به زبان اورد
ESTÁS LEYENDO
Bloody Roses Of Heaven
Ficción históricaدر دوران امپراتوری زرد از سال 2698 قبل از میلاد یونگ لو امپراتور بزرگ چین؛ دارای یک پسر دو رگه ، که زیبایی خیره کننده اش چشم هر بیننده ای را معطوف خود می کرد و به لطافت شبنم های صبحگاهی بود شد اما یک چیز درباره این پسر درست نبود و همه آن پسر را شوم...