پارت 3 - دریاچه نقره ای

261 80 56
                                    

به قلم نویسنده :

گاهی اوغات نوشته ها نمی توانند عمق درد فرد را بیان کنند

همان طور که گفتار نمی تواند روح او را تسلی درد :)

هانفوی سفیدش را که با خون مزین شده بود از تنش در اورد و بر روی تخت سنگی گذاشت . نگاهش را به ماه داد که پر نور تر از هرشب دیگر بود .

نوک انگشت پاهایش را درون ان اب زلال گذاشت . سردی اب تا مغز استخانش نفوذ کرد و باعث لرز خفیفی در بدنش شد . اما انقدر زیاد نبود که نتواند واردش شود و این را مدیون رگ دیگرش بود

موهای بلندش را به بالای سرش بست و محکم کرد و ارام وارد اب شد . چشمانش از ارامشی که گرفت غرق در لذت شد

بیشتر جلو رفت و اب تا سر سینه هایش بالا امد .

فلش بک "

ان شب در سرمایی نفس گیر ، سوز عجیبی به دل زن افتاده بود . با پاهای برهنه خودش را به کنار دریاچه ای رساند که معروف به دریاچه نقره ای بود . دستانش را بر روی شکم برامده اش گذاشت که ثمره عشق ممنوعه اش بود ، دستانش از سرمایی که در هوا موج می زد یخ کرده بود و چیزی را حس نمی کرد . خودش را کشان کشان به طرف درختی کشید و به ان تکیه داد . چشمانش را از دردی که به جانش افتاده بود با درد بست . دستش را بر روی شکمش کشید و به ان نگاهی انداخت

+ کوچولوی من مثل اینکه خیلی عجوله پا به این دنیای نامرد بزاره

با دردی که در زیر دل و کمرش رخنه کرد جیغی از درد کشید و دستانش را بر روی دهانش گذاشت و بی صدا شروع به گریستن کرد .

نه .. او نباید داد و فریاد می کرد .. وگرنه جان خودش و فرزندش را به خطر می انداخت

دردی که تحمل می کرد ، نوید از به دنیا امدن بچه را می داد . دستش را ستون درخت کرد و به سختی بلند شد . به دنبال چیزی می گشت .. چیزی که بتواند با ان بچه اش را به دنیا بیاورد . تکه چوبی را برداشت و به جای قبلی اش برگشت .

گوشه ی لباسش را پاره کرد و تکه بلندی را جدا کرد و به شاخه بالای سرش بست و

بر روی زمین دراز کشید . نیاز به خون داشت چون می دانست بدن ضعیفش قادر به از دست دادن ان همه انرژی بعد از زایمان را ندارد . قطره اشکی از چشمانش چکید .

چه زود قرار بود این دنیا و عزیزانش را ترک کند . دستانش را بالا برد و ان طنابی را که تکه ای از لباسش بود را گرفت . قلاب دستش را دور ان محکم تر کرد ، بچه انگار خیلی مشتاق بود سریع تر به دنیا بیاید و مادرش چه مظلوم بود وقتی دلسوزانه دلش به حال بچه اش می سوخت و از همین الان سوگوار فرزندش بود

فشاری به خودش وارد کرد . جیغ ها و فریاد هایی که می زد ، دلخراش تر از ان چیزی بود که بشود به زبان اورد

Bloody Roses Of Heaven Donde viven las historias. Descúbrelo ahora