𝒑𝒂𝒓𝒕1

1.2K 118 9
                                    

سه ماه از آخرین باری که با خانوادم زندگی می‌کردم گذشت تو این سه ماه جز شنیدن تحقیر های عموم و زن عفریته اش هیچی نصیبم نشد اگر مجبور نبودم تا برای عموم به عنوان گارسون تو رستورانش کار کنم به هیچ عنوان حتی یک لحظه هم اینجا نمیموندم .
صبح با تابیدن نور خورشید از پنجره ای که هیچ پوششی نداشت از خواب بیدار شدم و برای بار هزارم زن عموم رو تو دلم لعنت فرستادم به سمت گوشیم غلط زدم و بعد از برداشتنش برای چک کردن پیاما تازه یادم اومد که هیچکسی رو ندارم تا برام حتی پیامی بفرسته یا نگرانم بشه،
گوشیم رو روی تخت پرت کردم و به سمت حموم حرکت کردم بعد از در آوردن لباسام و انداختن شون توی رختکن به سمت دوش حرکت کردم و بعد از تنظیم آب زیر اون قرار گرفتم و با حس قطرات آب روی بدنم سعی کردم افکار بد رو از ذهنم بیرون بندازم و به ادامه حموم کردنم برسم ...

بعد از پوشیدن لباسهام و حرکت کردن به سمت بدبختی همیشگیم از سویت کوچیکم بیرون زدم و بعد از طی کردن پله ها به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم .
همینطور که تو فکر بودم و داشتم راه میرفتم شونه ام به چیز محکمی برخورد کرد که باعث شد سرم رو بالا بیارم و با دیدن عموم که با اخم به من نگاه میکرد به خودم اومدم و از مرد معذرت خواهی کردم ، که مرد به سمتم خم شد و بعد از لبخند زدن به من به راهش ادامه داد ، به فکر اینکه اگر الان بجای این مرد زن عموم بود حتما به جرم اینکه رو لباساش لکه های فرضی از کثیفی ایجاد کردم من رو از حقوق این ماهم محروم میکرد .

با رسیدن به رستوران و وارد شدنم عموم رو دیدم که مشغول حرف زدن با یکی از مشتری ها بود ، به سرعت خودم رو به اتاق لباس ها رسوندن و بعد از عوض کردن لباس هام با لباسهای کارم به سمت آشپزخونه حرکت کردم که عموم با دیدنم به سمتم اومد ،خواستم بهش سلام بدم که با حرفش منصرف شدم

*غذای مشتری ها آمادست ، سفارش های مشتری  جدید رو بگیر و غذای مشتری ها رو تحویل بده ، حواست باشه دست گل به آب ندی که از حقوق این ماهت خبری نیست

با لحن سردی که همیشه ازش برای حرف زدن با اون استفاده میکرد گفت و راهش رو کشید به سمت اتاق مدیریت ، کوک با دیدن اضافه شدن مشتری ها به سرعت خودش رو به اونها رسوند و بعد از خوشآمد گویی سفارش هاشون رو گرفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد و بعد از تحویل دادن سفارش ها دوباره به سمت مشتری جدیدی  که تازه وارد شده بود رفت ،و بعد از خوشآمد  اون رو به سمت یکی از میز های رستوران هدایت کرد بعد از نشستن مرد شیک پوشی که معلوم بود خیلی پولداره ، منو رو رو به روی مرد قرار داد و بعد از تشکر کوتاهی خواست برگرده که با گرفتن دستش از پشت به سمت مرد برگشت و پرسید ,

+امری دارید قربان !؟
مرد با شنیدن حرف پسر دستش رو پس کشید. و به سمت پسر گفت
:رئیس اینجا کجاست با اون کار دارم !
+سمت راست صالن یه راه پله داره که اگر از اون بالا برید به اتاق مدیریت می‌رسید رییس رستوران تشریف دارن پس میتونم تا اتاق راه نماییتون کنم

✞︎  Beautiful slave ✞︎Where stories live. Discover now