با احساس درد توی بدنش آروم لای پلک هاش رو باز کرد که با برخورد نور خورشید با چشمهاش اون ها رو بست و دست چپش رو به سمت نور گرفت، با عادت کردن چشمش به آفتابی که از بین پرده میتابید به آرومی چشمهاش روباز کرد و به اطراف نگاه انداخت ، نمیدونست اینجا کجاست و یا چرا اینجاست ، خواست از جاش بلند بشه اما با دردی که توی پهلوش پیچید با آه بلندی دوباره دراز کشید
با به یاد آوردن اتفاقی که افتاده بود، دستش رو روی زخمش گذاشت و به آخرین چیزی که یادش میومد فکر کرد ، اون رو به روی یونگجه ایستاده بود و یونجه اسلحه خودش رو به سمت اون گرفته بود ، دیگه هیچی چیزی رو به خاطر نمیاورد
با شنیدن صدای در سرش رو به آرومی به سمت صدا چرخوند که با دیدن تهیونگ خاطرات مبهمی از گریه کردنش از ذهنش گذشت اما اهمیتی نداد چون تهیونگ هیچوقت جلوی اون گریه نکرده بود پس فکر کرد که احتمالا خواب بوده باشه
با دیدن بیدار بودن جونگکوک لبخندی که میخواست روی لبش شکل بگیره رو کنترل کرد و به سمت تختی که جونگکوک روی اون بود حرکت کرد ، کنار کوک روی تخت نشست به جونگکوک که با تعجب به اون خیره بود نگاه کرد
_ زخمت درد میکنه!؟
جونگکوک که از سوال یهویی تهیونگ تعجب کرده بود به آرومی سرش رو به چپ و راست تکون داد ، از کی حالش برای اون مهم بود که الان این سوال رو پرسیده بود!؟ اما نمیتونست خوشحالیش از این موضوع که تهیونگ به اون اهمیت داده بود رو انکار کنه
_میتونی بشینی!؟
با شنیدن لحن آروم و مهربون تهیونگ نگاهش رو به چشم هاش داد و به آرومی سرش رو به معنی تاکید تکون داد
وقتی دید جونگکوک سعی در بلند شدن داره به سمتش خم شد و دستش رو زیر بازو هاش گذاشت و اون رو آروم بلند و به سمت عقب کشید ، با گذاشتن بالشت پشت کمرش اون رو به تاج تخت تکیه داد
سر جاش برگشت و به جونگکوک نگاه کرد نمیدونست چرا استرس داره و یا چرا مضطربه ...
_میتونی برام تعریف کنی چه اتفاقی افتاد !؟
جونگکوک که تا اون موقع ترجیح داده بود سکوت کنه به آرومی نگاهش رو به تهیونگ داد و سرش رو به علامت مثبت بالا و پایین کرد
+ بعد از اینکه تو و جیمین رفتید اون حرفایی عجیبی زد و بعدش از من خواست تا ..تا تو رو با دستای خودم بکشم ..ا..اما من قبول نکردم و اون گفت اگر اینکار رو نکنم خودم رو میکشه و من سعی کردم فرار کنم اما اون اسلحه خودش رو در آورده بود و آخرین چیزی که یادم میاد صدای بلند اسلحه بود، چیز دیگه ای به خاطر نمیارم
_ منظورت از حرفای عجیب چی بود !؟ چی بهت گفت که به نظرت عجیب بود!؟
+ اون به من گفت که خیلی شبیه پدرم ب..بی...بو...اسمی که گفت رو یادم نمیا...
_بوگوم!؟
+ا..اره همون بود اون گفت که خیلی شبیه پدرم بوگومم اما اسم پدر من بوگوم نبود
تهیونگ با شنیدن این حرف شوک عظیمی بهش وارد شده بود نمیدوست چی بگه و احتمال میداد اسمی که گفته فقط شبیه اون اسم بوده
_معذرت میخوام
با شنیدن این حرف با تعجب سرش رو بالا آورد و با شوک زیادی به چهره تهیونگ نگاه کرد اون ازش عذر خواهی کرده بود!؟ نه این امکان نداشت !
+چ.چرا از من عذر خواهی میک...
_معذرت میخوام که باعث شدم این اتفاق برای تو بیفته
و به سمت جونگکوک خم شد و اون رو در آغوش گرفت ، برای لحظه ای از حرفی که زد پشیمون شد و حتی از کاری که انجام داد اما الان سعی کرد از گرمای بدن هاشون لذت ببره و فکرش رو از هر چیز دیگه ای دور نگه داره
جونگکوک با بغل گرفته شدنش توسط تهیونگ کاملا بی حرکت شده بود و وقتی سر تهیونگ روی شونش گذاشته شد به صدای نفس کشیدنش گوش داد ، وقتی به خودش اومد که اشک هاش گونه هایش رو خیس کرده بودند و وقتی احساس کرد که تهیونگ قصد دور شدن داره دستش رو به سرعت پشت کمرش رسوند و اون رو متقابلاً در آغوش گرفت و پیشونیش رو روی گردن تهیونگ گذاشت و شروع کرد اشک ریختن ، مطمئن بود این بغل وآرامشی که داشت دائمی نبود پس سعی کرد تا حد توان این لحظه رو به خاطر بسپاره ، تهیونگ هیچوقت بهش اهمیت نمیداد ، یعنی خیلی وقت بود دیگه اینکار رو نکرده بود .. و الان براش جایتعحب داشت که اون ازش معذرت خواهی کرده بود و اون رو در آغوش گرفته بود
+ت..تهیونگی
_جان تهیونگی
با شنیدن جواب تهیونگ بیشتر از قبل اشک هاش شروع به ریختن کردند و هق هقاش بلند شدن خودش رو به تهیونگ نزدیک تر کرد و اون رو بیشتر به خودش نزدیک کرد
+تهیونگی....ق.قول بده ... همیشه بغلم کنی تهیونگی
با هر حرفی که میگفت بغضش بیشتر میشد و توانش رو برای حرف زدن کمتر میکرد
_گریه نکن کوکی من همینجام و همیشه قراره بغلت کنم ... گریه نکن جونگکوکم تهیونگی هیونگ همیشه کنارته کوکی
دستش رو به سمت موهای کوک برد و آروم نوازششون کرد و گذاشت جونگکوک تو بغلش آروم بشه ... با منظم شدن نفس های جونگکوک فهمید که خوابش برده پس به آرومی اون رو از خودش جدا کرد و روی تخت گذاشت به چهره اشک آلودش توی خواب نگاه کرد و لبخند کوتاهی زد پتو رو تا زیر چونش کشید و همونطور که هم شده بود از فاصله نزدیک به چهره ارومش نگاه کرد ... نگاهش رو به لب هاش داد و مدتی به اونها خیره شد ، لحظه ای فکر بوسیدن شون به ذهنش خطور کرد... برای اینکار تردید داشت اما نیروی خاصی اون رو وادار به اینکار میکرد پس بیشتر به سمتش خم شد و لباش رو رویال های نرم جونگکوک گذاشت و بوسه آرومی به اونها زد ... به سرعت بلند شد و بعد از نگاهی به جونگکوک به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج شد
.
.
.
.
.
__________________
KAMU SEDANG MEMBACA
✞︎ Beautiful slave ✞︎
Aksiکاپل :ویکوک کاپل های فرعی:؟ ژانر:انگست .bdsm. رمنس . روانشناسی . ارباب برده ای . هپی اند . اسمات. مافیایی روزهای آپ :یکشنبه جونگکوک پسری که به دلیل گی بودنش از خونه طرد میشه و مجبور به کار کردن برای عموش میشه تا بتونه برای خودش خونه بگیره ولی چی...