𝒑𝒂𝒓𝒕2

561 59 10
                                    

جونگکوک دو ساعت زود تر از ساعت معمول بیدار شده بود ،
با نگاه انداختن به ساعت که ۹:۱۳ رو نشون میداد به سمت گوشیش رفت و بعد از باز کردنش با پیام ناشناسی مواجه شد ،

ناشناس : سلام برادر زاده عزیزم حالت خوبه؟ می‌خوام امروز با هم به یک جایی بریم و یکمی با هم خوشبگذرونیم خیلی وقته یک خلوت دو نفره نداشتیم ساعت ۱۱:۴۰ جلوی در منتظرم باش لازم نیست امروز بری سر کار، میبینمت .

با دیدن این پیام از تعجب ابروهاش رو بالا داد و با تعجب به محتوای پیام نگاه کرد : اون که هیچوقت حتی مثل آدم با من رفتار نمی‌کرد الان شدم برادرزاده عزیزششششش!؟:| مطمئنم خبریه مگر نه هیچوقت حتی حاظر نیست اینطور باهام رفتار کنه

تصمیم گرفت تا ساعت قرارش با عموش دوباره بخوابه، بعد از کوک کردن گوشیش رو ساعت ۱۱:۳۰ دوباره به خواب شیرینش برگشت.،

با بیدار شدنش و دیدن ساعت که ۱۱:۴۸ دقیقه رو نشون میداد به خودش لعنت فرستادم و به سرعت از روی تخت بلند شد و به سمت حمام حرکت کرد ، با تموم شدن لباس پوشیدنش به سرعت از خونه خارج شد که با ماشین سیاه رنگی که شیشه های دودی داشت مواجه شد ، و بعد از کمی تردید در ماشین رو باز کرد ، با دیدن شخص راننده که به واسطه کلاه فقط لب و فکش قابل دید بود به سمتش خم شد و پرسید
_شما از طرف آقای مین هو عموی من اومدید؟

مرد به تکون دادن سرش اکتفا کرد و کوک با سوار شدن ماشین به راهی که ماشین در پیش داشت نگاه میکرد ، که دیدن تابلوی خروجی شهر به خودش اومد و با صدایی که کمی استرس در اون موج میزد پرسید

_ش.شما دارید از شهر خارج میشید م.من...

×آقای مین در یکی از املاکشون که خارج از شهره قرار گذاشتن که شما رو به اونجا برسونم

کوک با شنیدن ابن حرف ترجیح داد سوال دیگه ای نپرسه ، با متوقف شدن ماشین در جاده ای که دو طرفش رو جنگل احاطه کرده بود با تعجب به راننده خیره شد

× از ماشین پیاده شو

با کمی استرس از ماشین پیاده شد که تازه متوجه ماشین دیگه ای پشت ماشینی که در اون قرار داشت شد و دو مرد هیکلی که به نظر میومد بادیگارد باشن کنار اون ماشین ایستاده بودند که باعث ایجاد ترس بیشتری در دل پسرک شدن ، دو بادیگارد به کوک نزدیک شدن و با گرفتن دستش از دو طرف و کشیدن شدنش به سمت ماشین شروع کرد به تقلا کردن

_ شما کی هستید از من چی میخواید ولم کنید ، شما قرار بود من رو پیش عموم بیارید ولم کنیییید

با نزدیک شدن به ماشین داد هاش که بی جواب مونده بودن به هق‌هق خفیف تبدیل شدن که در جواب پرت شدنش تو ماشین نصیبش شد
کوک با دیدن تاریکی داخل ماشین که به زور داخل انداخته شده بود هق هق هاش بلند تر شدن و سعی کرد از موقعیت فرار کنه که با روشن شدن چراغ های داخل ماشین و دیدن مردی با کت و شلوار رسمی و نقاب روی صورتش ، یخ بست که با بلند شدن مرد به سمتش خودش به رو گوشه ماشین رسوند و شروع کرد به التماس کردن
_خواهش م..میکنم هق من اون کسی که شما میخواید نیستم هق م..من رو اشتباه به اینجا آوردید خواهش میکنم بزار..بزارید برم  .مم.من...

✞︎  Beautiful slave ✞︎Where stories live. Discover now