الانن دو ساعت میشه که جیمین رو تویه اون خونه تنها میزاشتن،مقصدشون مشخص نبود،
فقط قدم میزدن؛حتی صحبتی باهم نمیکردن.بعد از اینکه از خونه اومد بود بیرون به دنباله جنی رفت،بخاطر حال بده دختر و گریه هاش میخواست به خونه ببرش ولی جنی گفت نمیتونه بره خونه، اونجا خسته تر از چیزی که الان هستش میکنه.
گریه هاش بند اومده بودن،به ساعت مچیش نگاه کرد،
۲:۲۵ دقیقهء صبح بود، پس عجیب نیست که خیابون ها انقدر خلوت باشن.
از وقتی که به جونکیو گفت نمیخوام به خونه برم دیگه باهم حرف نزدن،فقط عینه دوتا غریبه دور از هم راه میرفتن.هردو دنبال مقصدی بودن تا بتونن توش بایستن و این جنی بود که جلویه جونکیو راه میرفتو تایین کننده مسیر قدم هاشون بود.
تنها چیزایی که تو این ساعت میدیدن،اکیپ هایی بودن که دور همدیگه،تو کوچه های تنگ و تاریک حرف میزدن و سیگار میکشیدن،معلوم بود وقتی مادر پدراشون میخوابن بیرون میان مثل خودشون تو نوجوونیاشون.پیرمرد هایی که مست به سمته خونه هاشون میرفتن و باهم آواز میخوندن،امشب همه با دوستاشون بیرون بودن حتی من الان با جونکیو بودم ولی جیمین تنها بود.
بخاطر خودخواهیه خودشون،نمیخواست تنهاش بزاره اما میترسید از گم کردنش،میترسید از دستش بده و این خودخواهیه محض بود!ماشین هایی که با سرعت زیاد از جفتشون رد میشدن و از خلوت بودن خیابون ها استفاده میکردن و کورس میزاشتن باهمدیگه،دقیقن همین الان باید یاده تمام اون روزا میفتادن!
روزایی که با ماشین هاشون تویه خیابون ها ساعت ۳-۴ صبح باهم دیگه مسابقه میدادن و شرط بندی میکردن، بخاطر اینکه کدومشون فردا پوله کارائکه ای که میخواستن برن رو بده و این بنظر چیزه شیرین تری بود مقابله دیدن این مسابقه هایی که بخاطر جنون و پول بود.
وقتی ماشین ها با سرعت از پیششون رد میشدن،
باد های تندی باعث میشد کت هاشون رو تکون بده،
موهاشون به دست آهنگی که باد براشون در نظر گرفته بود میرقصیدن و چقدر بد که هردفعه که میخواستن تو این ساعت ها پیاده روی بکنن یکیشون دیگه نبود.به جنی ای که دست هاش تو پالتوش بود و مطمئن بود سردشه اما به قول خودش نیاز داشت،
راست میگفت واقعن خونه نمیتونستن برن!
به زمین نگاه کرد و سنگ هارو شمرد کاره همیشگیش بود.این یه حقیقت بود که نمیتونستن با جدا شدن،
از چیزی که میترسن فرار کنن،
هیچوقت اینطور نمیشد،اونا روحشون بهمدیگه وصل بود و خودش رو لعنت میکرد که الان دوستش رو تنها گزاشته .از دور ساحل رو میدیدن،حواسش به سمت
جنی رفت، دید که قدم هاش آروم تر شد و مکث کوتاهی کرد ولی دوباره بعدش، انگار چیزی دیده باشه مقصدشو انتخاب کرد و به سمتش پا تند کرد.
YOU ARE READING
𝑬𝑨𝑮𝑨𝑵🔥
Fanfiction•آتش》 •گاهی باید گذشته رو خاک کرد و ازش گذشت •ولی همیشه تموم نمیشه •گاهی گذشته میاد و یقه ی آینده رو میگیره... •کاش میتونستیم برگردیم به عقب و خیلی چیزارو درست کنیم... ●ژانر:عاشقانه،غمگین،ورزشی،اسمات،رازآلود،اکشن. ●کاپل:کوکمین،جنسو،نامجین. آپ:دوشنبه...