NIGHT CHANGES CHP.6

94 21 22
                                    

زنگ خونه به صدا درومد و پشت بند اون به سمت در رفتم.
وقتی مامانم رفته بود پیام داد که آری با خانوادش اومدن پس ما میریم فرودگاه دنبالشون،فعلا میاریمشون خونهء خودمون تا بعدا قراره برن،
دروغ چرا خیلی خوشحال شدم،خیلی خیلی هم خوشحال شدم.

چندسالی میشه ندیدمشون،هم من و هم جونکیو که پسرعموشون بود.
تو آینه نگاهی به خودش انداخت،با دستاش موهاشو بالا داد و پیرهنشو پایین تر کشید؛گلوشو صاف کرد.

جونکیو به حرکاتش پورخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
-از دست تو جیم!
سرشو تکون داد و رفت جلو کنار در ایستادن.
جیمین درو باز کرد و با لبخند نگاهی به همشون انداخت،ناگهان سویه نگاهش به مادرش و دختره جفتیش رفت؛آری.
چند ثانیه همچی متوقف شده بود انگار هردو با لبخند محوی به هم نگاه میکردن،جونکیو که تا الان ایستاده بود خنده مسخره ای کرد و با آرنجش به پهلویه جیمین کوبید.

-سلامممم،چقدر دلم تنگ شده بود براتوننن!!
جیمین که تازه به خودش اومده بود به خانم و آقای کیم نگاه کرد و لبخندی که آری ازین حرکت جیمین رو لبش زد از چشمش پنهان نموند.
_سلامم،حالتون چطوره؟
به سمتشون رفت و اول خانم کیم رو بغل کرد که پشت بندش جونکیو آقای کیم.
+سلام به تو پسر نازنینم.
دستی به صورت جیمین کشید و با دلتنگی نگاه به بچه ای که انگار همین چندروز پیش بود،اولین کلمه ای که از دهنش بیرون اومده بود "بابا" بوده،اون موقعه همشون خوشحال بودن ولی مامان جیمین با حسودی کردن به اولین اسمی که پسرش گفت با حالت قهرانه ای روشو از شوهرش برمیگردوند.
+چقدر دلم تنگتون بود!
به سمت جونکیو رفت و اونم به آعوش کشید.
جیمین به سمت آقای کیم رفت و به آغوشش کشید،مرد بزرگتر که همیشه پر اباهت بود و جیمین میگفت این انگار ارثیه چون پدر جونکیو هم به همین اندازه ابهتت داشت.

_منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود!
با لبخند از هم جداشدن،جیمین به داخل اشاره کرد.
_بفرمایید داخل.
جونکیو هم به کنار رفت تا داخل بشن.
آری با لبخند شیرین و بامزه ای از نظر جیمین و نه از نظر جونکیو که همیشه باهم سره دعوا داشتن به هردوشون‌نگاه کرد و دستی بلند کرد و تو هوا تکون داد.
+سلامم!
جیمین با لبخند نگاش میکرد و جوابش رو داد.
جونکیو با نگاه پوکری نگاش کرد که از چشم آری دور نموند.
+ای وای پسر عمویه عزیزمووو نگاه کننن!
با حرص خاصی گفت و با چشمش خط و نشون براش کشید.
دایون با دست به‌ کمر آری و بورام زد ،به جلو هولشون داد.
+برین کنار بینم!
سمت جونکیو رفت و دستشو مشتی وار به دستش زد،عجیب جونکیو ازین خواهر برعکس اون سلیطه خوشش میومد.
+چطوری داشش!

-مخلصیم،دلمون تنگ شده بود.
به سمت جیمین رفت و سریع به آغوشش کشید،جیمین بغلش کرد و چند حرکت آروم به عنوان مهربونی به کمرش ضربه میزد تا ازهم جداشدن.

+وای هیونگگ چقدر دلم تنگت بوددااا!
دل تنگ آهنگ خوندنات و گیتار زدناتتت!
با گریه مصلحتی ادامه داد.
+پیانو زدنات!
چشماشو بست و همینطور زیرلب دلتنگیهاشو بیان میکرد.
حالا ایندفعه بورام بود که از گردنش این موش کوچولوعه پاچخوارو گرفت و کشید به سمت پذیرایی.
جیمین لبخندی به اعتراف های دایون زد و پشت بندشون راه افتادن به سمت پذیرایی.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 07, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑬𝑨𝑮𝑨𝑵🔥Where stories live. Discover now