خیلی یهویی تصمیم گرفتم این مینی فیک رو که ایده اش یه چند ماهی میشه توی ذهنمه شروع کنم/:این چند روز یکم سرم خلوت تر بوده و برای همین فرصت بیشتری داشتم تا این اکانت وات پد که داشت خاک میخورد رو سر پا کنم...
نمیدونم از ایده ام خوشتون میاد یا نه... و نمیدونم قراره این مینی فیک چند پارتی بشه اما....
خودم خیلی دوسش دارم و میدونم شما هم میتونین باهاش ارتباط بر قرار کنین...
بهتره دیگه چرتو پرت گفتنو تموم کنم تا شما بتونین برین سراغ پارت اول...
و خب مثل همیشه بگم که، دوستتون دارم، ووت و کامنت یادتون نره...
_______________________________________
صدای موج اس ام اس و تماسای تلفن همراهش و زنگ خوردن تلفن خونه باعث شد تا با کلافگی بالشتو از روی صورتش کنار بزنه و توی جاش نیم خیز بشه، فحشی زیر لب دادو همونطور از جاش بلند میشد تا ببینه دقیقا چه اتفاق لعنتی افتاده که همه قاطی کردن!
قبل از اینکه تلفنشو برداره صداشو بلند کردو گفت:
_هه را!؟ ... هه را کجایی؟
دختر خدمتکار با عجله در حالی که رنگ و روش حسابی پریده بود وارد اتاق شد، تند گفت:
_صدام زدین؟
جونگ کوک همونطور که با کلافگی دستشو توی موهاش میکشید گفت:
_چه خبر شده؟... یوجین کجاست؟
_خب... راستش... نمیدونم چجوری بگم اقا... یوجین خوابیده
_منظورت چیه؟ چیو نمیتونی بگی؟
همین که دخترک خواست دهن باز کنه صدای سرسام اور تلفن کوک باز بلند شد، جونگ کوک با عصبانیت چشماشو روی هم فشردو دست برد تا موبایلشو از روی پا تختی برداره ، با دیدن ۴۶۳ اس ام اس و ۸۹ تماس بی پاسخ چشماش گرد شد.
تماسی که همون لحظه باهاش گرفته شده بودو وصل کردو پرسید:
_معلوم هست چه خبره؟ چتونه؟ تلفنم منفجر شد!
_هیونگ...
با شنیدن صدای بغض دار جی وو خواهر کوچیک ترش نگران شد، قدم برداشتو همونطور که از اتاق خارج می شد گفت:
_چی شده؟ حالت خوبه؟
_هیونگ من... جونگ کوک هیونگ... تو خبر نداری؟
_از چی؟
هق هق خواهرش حسابی ترسونده بودتش ، قبل از اینکه دوباره بتونه بپرسه چه خبر شده جی وو گفت:
_تلویزیونو... روشنش کن
_چی؟
_لطفا هیونگ... من نمیتونم بهت بگم.
YOU ARE READING
✨MIRACLE✨
Fanfiction__completed__ معجزه ی من... توی تاریک ترین روزای زندگیم... وقتی که همه چیز به هم ریخته بود... تو پا گذاشتی توی دنیام... نمیدونم چی شد و چطور شد اما... حالا که دارمت... یا بهتر بگم... داریمت ، همه چیز خیلی راحت تره... ________________________________...