گاهی به این فکر میکنم که اگه کسی بهم یه برگه بده و بگه زندگیتو توصیف کن دقیقا چی باید بنویسم...
چی بنویسم که کم لطفی نکرده باشم... چه کلماتی رو توی اون متن بگنجونم که بتونم دردی که می کشمو دقیقاو شفاف بیان کرده باشم...
اینکه از یه آدمی مثل من بخوای زندگیشو توصیف کنه یه جوریه...
مثل این میمونه که به یه ملوان که وسط کشتی در حال غرق شدن ایستاده بخوای حالشو برات بیان کنه...
مثل این میمونه که از یه پرنده که بالش شکسته و دیگه نمیتونه پرواز کنه بگی حالت چطوره...
مثل اینه که به یه مجرم که هر لحظه منتظر رسیدن حکم اعدامشه بگی ماه دیگه تولدشه و دوست داره برای روز تولدش چی هدیه بگیره...
همینقدر داغون و همینقدر نا امیدم... توصیف زندگی کسی مثل من خوندن نداره... اینکه بخوام چیزی بنویسم اجهاف در حق کلماته...
از کسی بخواه زندگیشو توصیف کنه که چیزی برای توصیف کردن داشته باشه... یه کسی که خوندن داره داستانش...
توصیف زندگی من... یه همچین چیزیه:
حس نداری در عین دارندگی.... حس سقوط حین پرواز... حس گرسنگی توی اوج سیری... حس غم وقتی که باید خوشحال باشی...
من همه چیز دارمو هیچ چیز ندارم... یهو به خودم اومدمو دیدم وسط یه ویرونه ام... غم انگیزه نه؟... خودم میدونم که هست...
دنیای من رنگ نداره، اینجا همه چیز خاکستری و خسته کننده ست... دلم یه رنگ شاد میخواد وسط این همه تیرگی... مثلا یه سبز روشن، یا یه قرمز لاکی ... دلم یه اتفاق خوب میخواد... این نقاشی که از زندگی من الهام گرفته مثل فیلمای قدیمی... سیاه، سفید و خاکستریه... نظرت چیه معجزه ی من بشی؟... نظرت چیه تو اون رنگ شاد باشی که جون بده به این نقاشی بی جون؟... نظرت چیه بمونی؟
شاید بهتره در توصیف زندگیم چیزی ننویسم... شاید بهتره قلمو کنار بذارم تا وقتی که بیای... اون موقع نوشته ی من خوندنی میشه...
بیا و این منِ در حال غرق شدنو نجات بده. بیا و منِ تشنه رو سیراب کن... من تنهام... خیلی تنها... بیا و این تنهایی رو پر کن...
رنگ قرمزِ لاکیِ نقاشیِ زندگیم، این توصیف من از زندگیم بدون حضور توعه:
(دقیقا هیچ چیز...!)
________________________________________
صدای خنده ی کودکانه ی پسرش که از طبقه ی پایین میومد چیز جدید و مسلما خوبی بود که می تونست باهاش روزشو شروع کنه...
برعکس تمام روزای چهار ماه گذشته لبخند کمرنگی روی لباش نشسته بود، از جا بلند شدو به سرویس اتاق رفت تا دستو صورتشو بشوره.
و بعد در حالی که حوله رو دور گردنش انداخته بود از دسشویی خارج شد، صدای زنگ تلفنش که بلند شد برش داشتو جواب داد:
YOU ARE READING
✨MIRACLE✨
Fanfiction__completed__ معجزه ی من... توی تاریک ترین روزای زندگیم... وقتی که همه چیز به هم ریخته بود... تو پا گذاشتی توی دنیام... نمیدونم چی شد و چطور شد اما... حالا که دارمت... یا بهتر بگم... داریمت ، همه چیز خیلی راحت تره... ________________________________...