مادر جنی لبخند تلخی زد، سرشو تکون دادو گفت:
_میدونستم...
جونگ کوک نفس گرفتو جواب داد:
_به خاطر اینکه هه جینو دوست دارم میخواین پسرمو ازم بگیرین؟
زن کیفشو توی دستش جا به جا کردو گفت:
_ازت یه سوال پرسیدمو خواستم که صادقانه جواب بدی...
کمی فاصله گرفتو خیره توی چشمای کوک گفت:
_و ... تمام مدتی که توی زندگی دخترم بودی... تا آخرش... هیچ وقت نشد که جنی رو ناراحت ببینم، تو لبخند کاشتی روی لبای دخترم و ... برق توی چشماش نشون میداد که کنار تو چقدر خوشبخته...
دستشو بالا آوردو روی گونه ی کوک گذاشت، اشک ریختو گفت:
_ممنونم... به خاطر همه چیز... من عصبانی و داغ دیده ام... هنوزم نتونستم با حقیقت نبودن جنی کنار بیام ولی... حق با توعه، دارم چیکار میکنم؟
کوک رو نوازش کردو خیره توی چشماش گفت:
_جنی دخترم بود... تو پسر منی... من نباید با عشق زندگی دخترم و پاره ی تنش اینکارو میکردم... امیدوارم به خاطر این همه استرسو اضطرابی که بهت دادم منو ببخشی...
_ازت خواستم حقیقتو صادقانه بهم بگی و ... میدونم اوه پرستار چقدر عاشق نوه امه... خوشبخت شو جونگ کوک... خوشبخت شو و نوه امو هم خوب بزرگ کن
چونه ی مرد خواننده لرزید، سرشو پایین انداخت که زن در حال رفتن به سمت آسانسور گفت:
_یوجین هنوزم نوه ی منه... برای دیدنش میام!
وقتی که خانوم کیم وارد اسانسور شد جونگ کوک با ناباوری به مسیر رفتنش نگاه کرد، یعنی الان!؟...همه چیز تموم شد؟ حتی بدون شروع محاکمه و نظر قاضی و دادستان؟
کوک با خوشحالی اشک ریخت، برگشت سمت هه جینو نگاهش کرد، دختر پرستار وقتی سنگینی نگاه مرد خواننده رو حس کرد نگاه بهت زده اشو از روی در اسانسور برداشتو به چشماش دوخت... جونگ کوک بدون تعلل به سمتش رفتو تن نحیفشو محکم بسن حصار دستاش گرفت، سرشو توی گردن دختر بردو کنار گوشش لب زد:
_به خاطر همینه که بهت میگم معجزه...
هه جین سر در نیاورد... اون آغوشی که خیلی یهویی سهمش شده بود قلب دیوونه اشو به تپش انداخته بود، اونقدر که هه جین میترسید مرد که اینقدر نزدیک بهشه صداشو بشنوه و پرستار رسوا بشه... حرفای خانوم کیمو جسته گریخته شنیده بود اما... دوسش دارم جونگ کوک رو... واضح شنیده بود. نمیدونست باید باور کنه یا نه... نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده ولی... بهتر بود صبر میکرد... باید صبر میکرد تا اگه مرد خواننده بهش حسی داره بیاد جلو و بهش بگه...
__________________________
دقیقا دو هفته بعد از دادگاهی که اصلا تشکیل نشد، جونگ کوک سئول رو به مقصد لس آنجلس ترک کرد... این دومین سفر کاریش بود که به خاطرش از کره خارج میشد. بعد از اون روز، جونگ کوک هنوز اونقدر شجاعتشو نداشت تا به هه جین اعتراف کنه... اونقدر دست دست کرد تا اینکه ماجرای سفرش پیش اومدو دیگه نتونست بگه، آماده شدن برای کنسرت و جلسه های کمپانی و برنامه ریزیای سختی که نیاز داشتن تا بهترین کنسرت رو ارائه بدن اونقدر جونگ کوک پر مشغله رو پر مشغله تر کرده بود که زمان اینو نداشته باشه که به ابراز کردن عشقش به دختر پرستار فکر کنه...
YOU ARE READING
✨MIRACLE✨
Fanfiction__completed__ معجزه ی من... توی تاریک ترین روزای زندگیم... وقتی که همه چیز به هم ریخته بود... تو پا گذاشتی توی دنیام... نمیدونم چی شد و چطور شد اما... حالا که دارمت... یا بهتر بگم... داریمت ، همه چیز خیلی راحت تره... ________________________________...