_ ... جئون جونگ کوک... منم از آشناییتون خوشبختم
دختر دست دراز کرد تا با مرد خواننده دست بده، جونگ کوک دست هه جینو برای چند ثانیه فشردو بعد رها کرد.
نامجون گلوشو صاف کردو گفت:
_قبل از این من با خانوم پارک صحبت کردم... شرایط تو رو براشون توضیح دادم و همینطور شرایطشون رو شنیدم... مشکلی وجود نداره، فقط مونده بود که با هم آشناتون کنم
کوک سر تکون دادو پرسید:
_شما قبلا هم پرستار بچه بودین؟
هه جین لبخند زد، دستاشو پشت بدنش توی هم قفل کردو گفت:
_بله آقای جئون... خیالتون راحت باشه
جونگ کوک لبخند کمرنگی زد، گفت:
_بسیار خب... راستش یوجین همین الان خوابیده... وگرنه میاوردم که ببینینش
دختر چشماشو روی هم فشردو با لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد گفت:
_درک میکنم... مشکلی نیست، من یوجین رو قبلا دیدم
جونگ کوک ابروهاشو بالا انداختو گفت:
_دیدینش!؟
دختر گوشیشو از توی جیبش در آوردو تکون داد، گفت:
_بله... اینجوری!
جونگ کوک کوتاه خندیدو سر تکون داد، معلوم بود که این دختر جونگ کوک و خانوادشو میشناسه! ... و خب این یعنی از همه چیز هم خبر داشت... از اتفاق وحشتناکی که برای زندگیش افتاده و... مرگ همسرش
لبخندش محو شد.. نگاهشو به زمین دادو پشت گرپنش دست کشید... گفت:
_امروز که گذشت... اگه مشکلی ندارین از فردا بیاین
_حتما...
کوک نفس عمیقی کشیدو گفت:
_باشه پس... من یه کمی کار دارم... اگه اشکالی نداره تنهاتون میذارم... اگه مسئله ای پیش اومد به نامجون شی بگین
دختر سر تکون داد، رو به جونگ کوک تعظیم کردو مرد خواننده جمعشونو ترک کرد. از فردا قرار بود برگرده سر کارش... پس یعنی امروز آخرین روز بی برنامه اش بود...
با یادآوری اینکه کلی پیام از جیمین و چند تا از دوستای صمیمیش داره که جوابی بهشون نداده به پیشونیش زدو تلفنشو از توی جیبش در آورد... و خب... این یعنی برای این روز بی برنامه اش یه برنامه پیدا کرده بود... دیدار با رفقای قدیمیش...
***************************
_ که به نظرت اون مجری جذاب بود!
_هوم... واقعا جذاب بود!
_من جذاب ترم یا اون؟
_این الان چه سوالیه!؟
_جنی!
YOU ARE READING
✨MIRACLE✨
Fanfiction__completed__ معجزه ی من... توی تاریک ترین روزای زندگیم... وقتی که همه چیز به هم ریخته بود... تو پا گذاشتی توی دنیام... نمیدونم چی شد و چطور شد اما... حالا که دارمت... یا بهتر بگم... داریمت ، همه چیز خیلی راحت تره... ________________________________...