_ژین ژین... من ژین ژینو میخوام... بابا... بِلیم بیالیمش
جونگ کوک با کلافگی به پسرک گریونش نگاه کرد، از پریروز که هه جین رفته بود همین بند و بساطو با این بچه داشت.
روی پاش نشوندشو گفت:
_یوجین! من که بهت گفتم باید صبر کنی! این لوس بازیا چیه؟
گریه ی یوجین شدت گرفت، گفت:
_من لوس نیسم... یوجین لوس نیس، بلیم هه ژینو بیالیم... هه ژینمو میخوام
_یوجین!
پسرک با قهرو گریه از روی پای باباش بلند شدو دوید سمت اتاقش درو پشت سرش بستو نشست پشت در، کوک نفس کلافشو بیرون دادو رفت اون سمت در نشست، سرشو تکیه داد به درو گفت:
_اینقدر ژین ژینتو دوست داری؟
_دالم
صدای هق هق و لحن لرزونو مظلوم پسرش دلشو آب کرد، گفت:
_رفته به خاله اش سر بزنه، زود میاد
_نمیخوام... دلم تنگ سُده... بگو بیاد
_من... نمیشه یوجین، این یه چیزی بین آدم بزرگاست، اون خودش خواسته که بره، ما هم باید صبر کنیم
_یوجین صَبل دوست نداره
_منم ندارم
_پس بگو بیاد
_پسرم... بهت که گفتم من...
یوجین حرف پدرشو قطع کردو در حالی که آب بینیشو بالا می کشید گفت:
_تو هم دوسش دالی
جونگ کوک ساکت شد، شنیدن این جمله از پسرش متعجبش کرده بود... چشماشو روی هم گذاشت که یوجین دوباره گفت:
_تو دوسش دالی و دلت بلاش تَنک سُده، آدم بُزُلگا وختی دلسون تَنک میسه اینکالو میکنن؟
لبای مرد خواننده لرزید، زانوهاشو بغل کردو گفت:
_آدم بزرگا وقتی مطمئن نیستن کسی که دوسش دارن دوسش داره نمیتونن کاری کنن
چند لحظه بینشون سکوت برقرار شد، یوجین گفت:
_ژین ژین بهم گفت دلس بلای تو تَنک سُده
کوک لبخند کمرنگی زد، با آستین هودیش بازی کردو گفت:
_اینو گفت؟
_هوم
_دیگه چی گفت؟
_همین...
یوجین دستشو پشت چشمای خیسش کشیدو ادامه داد:
_من به اون نگفتم ولی میخوام یه لاز بهت بگم
_چه رازی؟
_قول بده به کسی نگی!
_نمیگم بابایی... ولی نمیخوای قبلش درو باز کنی؟
YOU ARE READING
✨MIRACLE✨
Fanfiction__completed__ معجزه ی من... توی تاریک ترین روزای زندگیم... وقتی که همه چیز به هم ریخته بود... تو پا گذاشتی توی دنیام... نمیدونم چی شد و چطور شد اما... حالا که دارمت... یا بهتر بگم... داریمت ، همه چیز خیلی راحت تره... ________________________________...