Hazelnut boy

2.3K 383 90
                                    

پسر فندوقی

نسیم خنک بهاری از بین شاخه و شکوفه های صورتی تازه باز شده درختانِ پارک می گذشت‌.
آفتاب ملایمی روی برگ های سرسبز می نشست و باقی مانده اش، با شیطنت خودشون روی اندامِ لاغرِ پسرکِ مو طلایی می انداختند.
پسر، بخاطر خنکی هوا، لبخندی زد و دم عمیقی کشید. پتویی نعنایی رنگی که روی پاهای بی حسش بود رو، روی بدنش مرتب کرد.
این ساعات از روز پارک خلوت بود و باعث خرسندی پسر میشد. کتابی که توی ساک پارچه ایش بود رو در آورد و مثل همیشه برای چند ثانیه به جلد قهوه ای رنگش نگاه کرد؛ "بادام"
بوک مارک رزینی رو از لای کتاب درآورد و از ادامه شروع کرد به خواندن.
چند دقیقه بعد از خواندن، گلدون کاکتوس کوچولوش رو از توی سبد کوچک کنار ویلچر برداشت و روی نیمکتی که کنارش بود گذاشت تا آن گیاه تیغ تیغی از نور خورشید تغذیه کنه.
لبخندی از جنس رضایت به کاکتوس کوچولوش زد و به ادامه مطالعه اش پرداخت.
_ زده به سرت؟! اصلا می فهمی داری چی میگی؟!
یونگی با شنیدن صدای عصبی شخصی، نگاهش رو از کتابش جدا کرد و به اطراف نگاه کرد.
پسری با اندامی ریز نقش، کمی دور تر ازش ایستاده بود و با شخصی پشت تلفن حرف میزد....یا شاید هم دعوا میکرد؟
_ تو نمیتونی اینقدر راحت و یهویی رابطه مون رو بهم بزنی لعنتی!
پسر با بغضی که سعی داشت با عصبانیت مخفی اش کنه، غرید و چنگی به موهای فندوقی رنگش زد. کلافه و بی هدف قدم زد و به بهانه های مخاطب پشت تلفن گوش داد:
_ نه! تو نمیتونی.....
پسر با درماندگی گفت و باعث شد لحظه ای یونگی با دلسوزی نگاهش کنه.
_ اصلا میدونی چیه؟ فاک یو!
پسر با حرص گفت و بلافاصله به تماس پایان داد. اما چند ثانیه بعد چهره برافروخته اش، رنگ ناراحتی گرفت. برای چند لحظه به زمین سنگ فرش شده پارک خیره شد و بعد دماغش رو بالا کشید.
یونگی که همچنان در سکوت به پسر ضربه خورده نگاه میکرد، خیلی بی صدا خودش رو پشت نیمکت کشید و تا تو دید پسرک کله فندوقی قرار نگیره. مسلما اگه پسر می فهمید که تمام این مدت یک نفر بهش خیره شده، معذب یا خجالت زده میشد...
پسر با قدم های شُل خودش رو به اولین نیمکت که از قضا نیمکت همیشگی یونگی بود، رسوند و خودش رو روش رها کرد.
یونگی خودش رو جمع کرد و دزدکی به پسرک نگاه کرد. اون هنوز متوجه اش نشده بود.
یونگی سعی کرد بی اهمیت به اون کله فندوقی، ادامه کتابش رو بخونه. اما با شنیدن صدای هق‌هق و فین‌فین هایی که از طرف پسر بود، با تعجب نگاهش کرد.
_ مرتیکه احمق....باید همون موقع که سرد شده بود ولش میکردم....
با حرص پشت دستش رو، روی صورتش کشید تا اشک هاش رو پاک کنه. مدام دماغش رو بالا میکشید و از اونجایی که دستمالی باهاش نبود، این روند تا چند دقیقه ادامه داشت.
یونگی که بخاطر صدایی که از بالا کشیدن دماغ پسرک تولید میشد، اذیت و کلافه شده بود، دستمال کاغذی از توی جیب پیراهن چهارخونه اش در آورد و سمت پسر گرفت.
اما با ندیدن واکنشی از طرف پسر، چشمی چرخوند و دکمه ویلچر رو فشار داد تا به اون فندوق دماغو نزدیک بشه.
پسر که با یکدفعه ظاهر شدن یونگی ترسیده بود، از جاش پرید و با تعجب بهش نگاه کرد.
یونگی دستش رو دراز تر کرد و دستمال رو تکون داد. پسر با چشم های اشکی و بینی سرخ شده، بار دیگه دماغش رو بالا کشید و دستمال رو از یونگی گرفت.
_ ممنون....
با خجالت گفت و محکم فین کرد. پسر دم راحتی گرفت و بازدمش رو از دهانش بیرون فرستاد.
یونگی لبخندی بهش زد و دوباره نگاهش رو به نوشته های کتابش داد.
پسر با کنجکاوی به یونگی که با بیخیالی کتاب میخواند، نگاه کرد. یکدفعه چشمش به گلدون کوچک کاکتوس افتاد و اَبرویی بالا انداخت.
_ این...مال شماست..؟
مو فندوقی با تردید پرسید و دوباره نگاه مو طلایی روش نشست.
نیم نگاهی به کاکتوس کوچولوش انداخت و سری تکون داد.
پسر با دقت به وضعیت یونگی نگاه کرد و بعد به رو به رو خیره شد.
_ خیلی رقت انگیز به نظر می اومدم؟
یونگی به پسرک که با ناراحتی ازش پرسیده بود، نگاه کرد.
مو طلایی توی جاش وول خورد و مو فندوقی ادامه داد:
_ وقتی داشتم.....اونجوری میگفتم که نره.....ترحم انگیز بودم؟
پسر مردمک های براق از اشک اش رو به چهره یونگی دوخت.
مو طلایی با دیدن چشم های غمگین و صورت خیس پسر، با ناراحتی نگاهش کرد.
_ حتی تو هم داری اینجوری نگاهم میکنی....
مو فندوقی با لبخند تلخی گفت و دوباره به منظره رو به رو خیره شد. یونگی با عذاب وجدان، کتابش رو بست و ویلچر رو به حرکت درآورد.
با احتیاط شانه استخوانی پسر رو نوازش و باهاش احساس همدردی کرد. پسر با لبخند بهش نگاه کرد و پرسید:
_ اسمت..چیه؟
یونگی که بخاطر گرم گرفتن پسر باهاش، احساس خوبی نداشت، لبش رو خیس کرد.
همیشه توی ارتباط برقرار کردن با افراد غریبه مشکل داشت.
نگاه مضطربش رو به اطراف داد.
پسر که متوجه حالت یونگی شده بود، گفت:
_ من...جیمینم...
چشم های گربه ای مو طلایی روی صورتش متمرکز شد. خب، مثل اینکه باید اسمش رو میگفت.
از توی ساک پارچه ایش، دفترچه و مدادی درآورد و شروع کرد به نوشتن چیزی....
تمام این مدت هم جیمین با دقت به حرکاتش نگاه میکرد.
یونگی دفترچه رو طرف جیمین گرفت و پسر نوشته روش رو خواند:
_ یونگی؟
جیمین پرسید و مو طلایی سری برای تایید تکون داد.
جیمین به چهره پسر که زیر نور خورشید می درخشید نگاه کرد و شروع کرد به حرف زدن.
از دوست پسر قبلی اش گفت. از خاطراتی و مدت زمانی که باهم بودن گفت. از زندگیش گفت. از خواهر و برادرش، و از پدر و مادرش گفت.
و تمام این مدت، یونگی در سکوت به حرف های پسر فندوقی گوش میداد و در جواب سری تکون میداد. اجازه داد پسرک هرچقدر که دلش میخواست حرف بزنه و باهاش درد و دل کنه. در هر صورت یونگی نمی تونست جوابش رو بده و اونها فقط دوتا غریبه بودن و یونگی قرار نبود مو فندوقی رو قضاوت کنه.
مو طلایی به این فکر کرد که چقدر دل جیمین پر بود که اینقدر راجب زندگی و بدبختی هاش حرف زده بود....
ولی خب در مقایسه با زندگی خودش، هیچ بود. خلاصه جیمین مثل خودش نصف عمرش رو روی اون صندلی متحرک ننشسته بود، یا سربار خانواده اش نبود.
جیمین حتی میتونست حرف بزنه! مثل بلبل یک ریز حرف میزد، جوری که نفس کم می آورد....
البته خودش هم میتونست حرف بزنه...ولی نه اونقدر روان و عالی. شاید برای گفتن یه کلمه "سلام" باید دقیقه ها تلاش میکرد و در انتها میتونست اون کلمه رو با لکنت غلیظی تلفظ کنه....
بخاطر همین ترجیح میداد کلا حرف نزنه.
بعد از گذشت حدود یک ساعت که جیمین سبک و آرام شده بود، از روی نیمکت بلند شد و از بالا به یونگی نگاه کرد.
با لبخند از پسر تشکر کرد و خم شد و اندام لاغرش رو بغل کرد.
یونگی انتظار این آغوش رو نداشت، پس فقط بی حرکت ایستاد.
_ ممنون که به غرغر و حرف هام گوش دادی، یونگی شی
جیمین بار دیگه به مو طلایی لبخند زد و در آخر ازش جدا و از اونجا دور شد....

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

بلو رایتر💙🦋
بنده برگشتم با بوکی جدید از سری مجموعه های؛ "داستانی کوتاه جهت ساخت حس خوب و اکلیلی"
پس قرار نیست با نوشته های پیچیده و سخت روبه رو بشید. روند داستان آرومه و حال و هوای بهاری داره3>
امیدوارم ازش لذت ببرید.

ووت و نظر هاتون رو ازم دریغ نکنید تا بتونم پارت بعدی رو زودی آپ کنم♡~

تَق تَق👇⭐

A Spring Day [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now