My family

1.2K 323 34
                                    

خانواده من

_ هیونگ اصلا نگران نباش. خب؟ پدربزرگ و مادربزرگم آدم های خوبی هستن
جیمین با اطمینان گفت و راهی خانه ویلایی شد.
یونگی چند تا نفس عمیق کشید تا خونسردی خودش رو حفظ کنه.
اصلا نباید قبول میکرد تا با کله فندوقی به بوسان بیاد....
اون همیشه توی برخورد اول دستپاچه و خجالتی بود، و در آخر گند میزد...
جیمین نیم نگاهی به پسر مضطرب انداخت و شانه هاش رو برای اینکه بهش بگه تنها نیست، فشرد.
زوج پیری توی ایوان خونه نشسته بودن و چای می‌نوشیدن.
جیمین با دیدن آنها لبخندی زد و دست تکون داد.
مادربزرگش، با شادی از جاش بلند شد تا به استقبال مهمان هاش بره.
_ سلام عسلکم!
پیرزن با شادی مشهودی گفت و از پله ها پایین اومد.
جیمین رو محکم بغل کرد و کمرش رو نوازش کرد.
_ دلم برات تنگ شده بود ملکه
پیرزن خجالت زده خندید و نگاهی به مو طلایی انداخت.
گونه های یونگی بخاطر گرمی هوای تابستان، گل انداخته بود و زیادی بامزه اش کرده بود.
_ آیگو....تو که از جیمین ما هم کیوت تری!
جیمین با چشم های گرد شده به یونگی که جایگاه مخصوصش توی خانواده رو از چنگش درآورده بود، نگاه کرد.
یونگی با گونه هایی که بیشتر سرخ شده بود، لبخندی به اون مادربزرگ زد و بهش سلام داد.
_ س..سلام.
_ آیگوووووو
پیرزن با بی طاقتی، مو طلایی رو بغل کرد که اعتراض جیمین بلند شد:
_ چطور می تونی منو نادیده بگیری و قربون صدقه یونی بری؟! من اینجا چی ام؟ هویج؟!
پدربزرگ که تمام اون مدت داشت از بالا نگاهشون میکرد، لبخندی زد و گفت:
_ اینو من باید بگم. فقط سولجی(مادربزرگ جیمین) به چشمت میاد؟!
مو فندوقی سمت پدربزرگش برگشت و احترام نظامی گذاشت و گفت:
_ کوتاهی از بنده بود فرمانده. این سرباز حقیر رو ببخشید
پیرمرد کوتاه خندید و سری از رضایت تکون داد.
_ سولجی ولشون کن تا بیان بالا. هوا امروز خیلی گرمه
پیرزن بلخره یونگی رو ول کرد و سمت پله ها رفت و گفت:
_ درسته. بیاین تا براتون شربت سیب بیارم
جیمین چشم هاش برقی زد و فورا، یونگی رو از طرف شیب دارِ ویلا، بالا برد.
خب، مثل اینکه مو فندوقی درست میگفت. خانواده مادری اش، آدم های جالب و مهربونی بودن.

.
.

پدربزرگ که شخصی جدید رو برای گوش دادن به خاطرات دوران نظامش پیدا کرده بود، یک ریز داشت حرف میزد....
البته یونگی با حوصله به خاطرات هیجان انگیز و فوق خطرناک اون پیرمردِ ارتشی گوش میداد.
مو طلایی فهمید که چرا بخشی از ویلا، شیب داره. چون پدربزرگ پای چپ اش، توی یکی از ماموریت ها، آسیب غیر قابل جبرانی دیده بود و یه تایمی رو مثل خودش روی ویلچر سپری کرده بود.
ولی الان از عصا استفاده میکرد.
سختی هایی که پدربزرگ بخاطر جراحت اش کشید و امیدی که به آینده داشت، باعث دلگرمی یونگی شد.
_ سلام جیمینی هیونگگگگگگگ!
با جیغ بلندی که توی حیاط سرسبز ویلا پیچید، همه از ترس تو جاشون وول خوردن.
جیمین نگاهش رو به حیاط داد و تونست دونسنگ های شیطون و کوچولوش رو ببینه.
_ سلام آتیش پاره ها!
مو فندوقی با خنده گفت و بهشون اشاره کرد تا بالا بیان. ولی مادربزرگ اخمی کرد و به لباس های خاکی شون اشاره کرد:
_ انگار از تو گل کشیدی شون بیرون. اول برین دست و صورت توت رو بشورید!
دو پسر، سری تکون دادن و سمت حوضچه ای که گوشه حیاط بود، رفتند.
یونگی با لبخند به اون بچه ها نگاه کرد. اونها بیش از حد بامزه و دوست داشتنی بودن.
همگی منتظر شدن تا اون دوتا فسقلی خودشون رو تمیز کنن تا مجوز ورودشون به خونه، توسط مادربزرگ تایید بشه.
_ هیونگ من کلی سنگ رنگی رنگی جمع کردم! از مال کوک هم قشنگ تره
پسر بچه ای که موهای بلند تر و مواجی داشت، در حالی که دمپایی های خرسی اش رو از پاش در می‌آورد، خطاب به جیمین گفت.
_ دروغ میگه! مال من قشنگ تره!
پسری که "کوک" خطاب شده بود، با حرص گفت و قبل از اینکه پشت سر تهیونگ از پله ها بالا بره، از عمد دمپایی های خرسی اش رو پایین پرت کرد....
لبخندی از رضایت زد و پیش جیمین هیونگش رفت.
_ ولی من از کنار چشمه، کلی سنگ های قیمتی پیدا کردم! همشون برق میزدن!
تهیونگ با آب و تاب گفت و روی پای جیمین نشست.
بقیه بی صدا به لفظ "سنگ های قیمتی" خندیدن و کوک با اخمی بامزه گفت:
_ اصلا هم قیمتی نیست احمق!
_ ولی برق میزد!
_ چون خیس بود! چقدر بی سوادی آخه!
_ من بی سواد نیستم! کلاس اولم!
_ خیلی هم هستی!
تهیونگ که داشت بغضش میگرفت، نگاه ملتمس اش رو به جیمین داد و مو فندوقی گفت:
_ دعوا بسته. واقعا دارین جلوی مهمون مون بحث میکنید؟!
اون دو که انگار تازه متوجه یونگی خندان شده بودن، کنار هم ایستادن و تعظیمی به مو طلایی کردن و هم صدا گفتن:
_ سلام آجوشی
بقیه خندیدن و جیمین گفت:
_ اون آجوشی نیست....اون هیونگ جدید تونه
تهیونگ با ذوق پرسید:
_ واقعا؟!
جیمین سری تکون داد و ته با ذوق روی پاهاش وول خورد:
_ یعنی من الان یه هیونگ دیگه دارم؟!
قبل از اینکه کسی بخواد به سوال ته جواب تایید بده، کوک با حسادت گفت:
_ هیونگِ تو نه! هیونگِ ما!
_ من اول گفتم!
_ جیمینی گفت هیونگ ماست!
یونگی بهشون خندید و گفت:
_ دع..وا نکن..نید
دو پسر سمت مو طلایی برگشتن و برای چند ثانیه خیره نگاهش کردن. یونگی که داشت معذب میشد، نگاهش رو به جیمین داد.
مو فندوقی خواست قبل از اینکه اون دوتا وروجک حرفی بزنن که باعث ناراحتی مو طلاییش بشه، اون دوتا رو مهار کنه.
ولی تهیونگ جلو رفت و طبق عادتش، روی پای هیونگ جدیدش نشست.
_ میشه سنگ های قیمتی مو نشونت بدم هیونگ؟
یونگی با لبخند سری تکون داد و تهیونگ بِدو سمت پله ها رفت تا سنگ هاش رو بیاره‌.
کوک که هنوز سرپا ایستاده بود، زیر چشمی به مو طلایی نگاه کرد.
یونگی لبخند لثه ای بهش زد.
اون خرگوش قلدور الان خجالت کشیده بود؟!
به پاهاش اشاره کرد و تا پسرک سمتش بیاد. کوک با خجالت، در حالی که با انگشت هاش بازی میکرد، سمت یونگی رفت و با احتیاط، روی پاهاش نشست.
_ اس-سمت چیه؟
_ جونگ کوک
مو طلایی لبخندش رو حفظ کرد و دستی به چتری های تا اَبروی جونگ کوک کشید.
ولی موهای لَختش، با سماجت به حالت قبلی اش برگشت.
یونگی بی صدا به موهای مشکی پسرک خندید.
دقیقا شبیه جیمین بود. یه فندوق توی ورژن کوچک تر..!
_ تو س-سنگ...جم..مع نکرد..دی؟
کوک سری تکون داد:
_ نمی خ-خوای...نشون-نم بدی؟
پسرک با تردید نگاهی به موطلایی کرد و یونگی با اطمینان پلکی زد.
کوک بلند شد و سمت پله ها رفت تا مثل برادر بزرگترش، سنگ هاش رو نشون هیونگ جدیدش بده.
با رفتن کوک، تهیونگ در حالی که سنگ های ریز و درشتی رو با دست های کوچکش، حمل میکرد، پیش یونگی برگشت.
_ هیونگ ببین. خوشگله؟
سنگ های رنگی رو جلوی مو طلایی، ردیف کنار هم چید و با اشتیاق به هیونگ جدیدش نگاه کرد.
یونگی لبخند پهنی زد و گفت:
_ خ-خیلی قشنگ...گه! با-باید ببر..ریم شون....موز-زه!
تهیونگ با ذوق خندید و به دارایی های باارزشش نگاه کرد.
جونگ کوک با قدم های تند و کوتاه، خودش رو به یونگی رسوند و گفت:
_ ایناهاش هیونگ. خوشگل تر از سنگ های زشتِ ته نیست؟!
ذوق تهیونگ ناپدید شد و با اخم به کوک نگاه کرد.
_ مال ههه-ر دوتا ت-تون....قشنگ..گه
برادر بزرگتر، پوزخندی به کوچکتر زد و باعث خنده بقیه شد.
قبل از اینکه جنگ جهانی سوم بخواد بین اون دوتا فسقلی شکل بگیره، مردی قد بلند وارد محوطه حیاط شد و اعلام حضور کرد:
_ سلام به همگی
مرد کلاه حصیری اش رو برداشت. یقه تیشرتش خیس از عرق بود که نشون میداد تو این گرما تحرک زیادی داشته، و با پارچه ای که دور گردنش آویزان بود، گردنش رو خشک کرد.
_ سلام دایی جون!
جیمین با ذوق گفت و منتظر شد تا دایی اش بالا بیاد.
_ خسته نباشی مَرد.
پدربزرگ با رضایت گفت و دایی، با لبخند چال داری، سری تکون داد.
_ تا دوش بگیری، میز شام رو میچینم
سولجی گفت و وارد خونه شد.
_ از فردا شما هم باید تو چیدن سیب هل کمکم کنید.
مرد گفت و خواست وارد خونه بشه که نگاهش به یونگی افتاد.
_ اوه....سلام!
_ س-سلام
جیمین خودش رو وسط انداخت و گفت:
_ معرفی میکنم. یونگی این دایی نامجونه. دایی نامجون این یونی هیونگه.
مردی که توسط مو فندوقی، "دایی نامجون" معرفی شده بود. با لبخند، به یونگی دست داد و سپس رو به دوتا پسر هاش گفت:
_ کوک، ته. وقت حمام کردنه.
دو پسر با ذوق از جاشون پریدن و سمت پدر شون رفتن و همزمان گفتن:
_ آخ جون! آب بازی!
یونگی با خوشحالی و لبخند به خانواده سرحال و شاد روبه روش نگاه کرد.
جو و فضای بین اون آدم ها رو دوست داشت. جوری که احساس می‌کرد، جزوی از این خانواده ست.

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

بلو رایتر💙🦋
اینم از خانواده جیمین🌝
حضور افتخاری نامجون و دوتا پسر کوچولوش رو اعلام می‌کنم🥲✨
نظر هاتون رو بهم بگید بلوبری های نازم🫐☁️

ممنون برای همه حمایت هاتون:")♡

هوهو👇⭐

A Spring Day [Yoonmin]~|completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora