روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. صورتش غمگین میزد، انگار از چیزی ناراحت بود.
- چته؟
چهره اش رو به سمتم برگردوندم:
- ها؟
- میگم چته؟
با صدای ملیح و اما حق به جانب جواب داد:
- چیزیم نیست.
کمربندم رو باز کردم و کشیدمش بیرون. بدون جمع کردن انداختنش روی چوب لباسی. چندتا دکمه اول پیراهنم رو باز کردم. سمت تخت رفتم. با همون قیافه گرفته چشمای سیاهش حرکاتم رو دنبال میکرد.
خودم رو انداختم کنارش و دستم رو گذاشتم روی پیشونیم.
سریعا سرش رو برگردوندم به طرف مخالف و بدنش رو جمع کرد به همون طرف.
- سردت نیست؟
جوابی نداد.
- میگم سردت نیست؟
- نگه برات مهمه؟ اگر سردم باشه فلج که نیستم، پتو میکشم رو خودم.
اینطور حرف زدنش کلافه ام میکرد.
- حرف نمیزنی، وقتی حرف میزنی انگار طلب داری. برگرد به سمتم.
- تروخدا بذار راحت باشم. این طرفی راحت ترم.
بند تاپش رو سریع دویدم دور دستم رو کشیدم سمت خودم:
- برگرد!
نشست. با نگاه غمناک و ترسیده اش گفت:
- جنگ نداریم که.
دستی به چتری های بهم ریخته اش کشید و به سمتم خوابید. حتی یک ثانیه درنگ توی بستن چشماش نکرد. فقط میخواست از سر تماس چشمی با من خلاص بشه. خودم رو یکم به سمت پایین کشوندم و پتوی ارغوانی رنگ رو کشیدم رو جفتمون. دستم رو گذاشتم رو شونه اش و نزدیکش شدم. توی تاریکی اتاق گوشواره های ساده اش یکم برق میزد. دست بردم سمت گودی کمرش.
- خیلی لاغری. باید یکم رژیم بگیری که رو فرم بیای.
یک لحظه چشماش رو باز کرد و فورا بست. صورتم رو نزدیکش کردم:
- بالاخره که کوتاه میای.
با اینکه خیلی فشار روحی وبدنی این اواخر بهش وارد کرده بودم باز هم مثل روز اول واکنشی بهم نشون نمیداد. لذت میبرم از اینکه هرچی میگذره ترسش بیشتر میشه و همین باعث میشد مطیع تر بشه، اما پنهان کردن این موضوع هم کلافه ام میکرد.
برام فرقی نمیکرد اون برام باشه یا هر کس دیگه ای. به اندازه کافی افراد مختلف تو زندگیم اومده بودند و تجربه شوند کرده بودم. اگر اجبار پدرم برای ازدواج نبود عمرا کنار این تیکه بدن لاغر استخونی میخوابیدم.
روحم خسته تر از اونی بود که بخوام خودم رو با کس دیگه سر گرم کنم. همین برای رفع نیازهام کافی بود.
سه ساعتی خوابم برد و با نعوظ لعنتی بیدار شدم. نه میلی داشتم باهاش رابطه برقرار کنم نه میتونستم نزدیک دو هفته بی سکس بودن رو تحمل کنم.
- هی. پاشو.
حتی یه ذره هم تکونی به خودش نداد. شروع کردم شونش رو تموم دادن:
- مری! پاشو.
با حالت ترسیده از خواب پرید:
- چیشده؟
- نمیتونم تحمل کنم. زود باش بیا نزدیک.
بدون این که حرکتی کنه زل زد به چشمام.
- کری؟
- متوجه نمیشم. چی کار کنم؟
دکمه و زیپ شلوارم رو باز کردم.
- خودم انجامش میدم.
محکم به سنه اش کوبیدم و هولش دادم به گوشه تخت. روی لگنش نشستم. دستم رو گذاشتم رو شونه اش. بندش یخ کرده بود. سعی کرد خودش رو جمع کنه. آروم و لرزون گفت:
- میشه بذاری یه موقع دیگه؟ خواهش میکنم.
خودم رو کامل انداختم روش. نفسش رو حبس کرد و بلند گفت:
- تروخدا! بدنم درد میگیره، دارم خفه میشم.
صورتم رو بردم نزدیک:
- اگر نتونی آرومم کنی به همین روشی که قبلا هم اجرا کردم خودم خودم رو آروم میکنم.
از روش بلند شدم. جلوش نشستم.
- بشین و شروع کن.
نشست. دستای کوچیک و استخونیش رو آورد سمت بدنم.
- زود باش!
از مو گرفتم و سریع کشیدمش بین پاهام:
- بخور وگرنا درد رو باید تحمل کنی!
لبای برچیده و خشکش رو گذاشت نوکش. دستم رو کردم بین موهاش و سرش رو محکم هول دادم پایین. خودش شروع کرد خوردن و بالا پایین کردن سرش. مثل یه ربات فقط سرش رو بالا پایین میکرد روی نوکش.
با دو دست سرش رو گرفتم فشار دادم پایین. ناله و کرد و به خرخر افتاد. شروع کرد تقلا کردن برای رفتن عقب. جیغ های خفش بیشتر روانیم میکرد. ولش کردم و سرش رو فوری برد بالا. تف از دهنش میریخت و اشک تو چشماش جمع شده بود. نفس نفس میزد.
- خیلی آروم و ناشیانه پیش میری. خودت خواستی.
افتادم روش. شروع کرد تقلا کردن:
- تروخدا سریعش میکنم. بذار ادامه بدم. نمیخوام اینجوری کنی.
-خفه شو.
شلوار کش رو به زور دروردم.
نه نه های متوالیش دیگه داشت رو مخم میرفت. از مو بلندش کردم و پراش کردم اونور تر. صورتش رو فشار دادم توی تخت. با اون یکی دستم بین پاهاش رو شروع کردم لمس کردن. دیگه تقلا نمیکرد. فقط میلرزید و نفس نفس میزد.خوابیدم رو بدنش. خیلی بدنش ریز تر از ایده آلم بود. فشار دستم رو از روی سرش برداشتم و بیشتر از این صورتش رو به تخت فشار ندادم.
- دوهفته بهت خیلی خوش گذشته بود، پررو شدی.
چشماش پر اشک بود. وقتی چهره غمگین و اشک آلودش رو دیدم دلم ریخت. متوقف شدم. دست بردم سمت گونه اش. تو دلم گفتم فکر کنم بیش از حد ترسوندنش.
پدرم بهش قول یه زندگی آروم رو کنار من داده بود. اگر تنهایی و فشار مالی روی مادرش نبود، درخواست اینکه زنم بشه رو از پدرم قبول نمیکرد. با اینکه رغبتی بهش نداشتم، یاد قول پدرم افتادم. زندگی آروم.
YOU ARE READING
Black Pain | درد سیاه
Romanceزندگی آزاد، به خواست پدرش، برای سپردن کسب و کار خانوادگی به او، حتی زمانی که نمیخواست کامل تغییر کرد. آزاد که تا سن ۲۸ سالگی بویی از مسیولیت نبرده بود، در عرض چند هفته، نه تنها مجبور به مدیریت خانواده نو تاسیس دو نفره خود، با دختری که تا یک روز قبل...