نمیتونستم درد آلتم رو بیشتر از این تحمل کنم، ولی نمیخواستم بیشتر از این هم بترسونمش. سرم رو بردم سمت صورتش:
- نترس. زیاد طول نمیکشه. سعی میکنم زیاد دردت نیاد.
آلتم رو پشت پاهای بهم چسبیده اش قرار دادم. جوری که با یکی فشار میتونستم بکنم توش. هنوز چهر اش ترس ازش میریخت. دستم رو کشیدم رو بدنش. دوباره سرم رو نزدیکش بردم. از روابط قبلیم کم چیز برای آروم کردن زن ها یاد نگرفته بودم. کلمات معجزه میکرد.
- جبران میکنم زیبای من.
آشفتگی صورتش کمی کمتر شد.
- سعی کن خودت رو سفت نگیری عزیزم. میخوام شروع کنم.
و فشار دادم داخلش. جیغ کشید ولی فوری جلوی دهنش رو گرفت. صورتش رو جمع کرده بود و هق هق میکرد. دوباره چشماش پر اشک شد. دیگه هرچی میشد باید تمومش میکردم. بعد از ده دقیقه تکون های متوالی از ناله های زجه مانند تبدیل شده بود به یه بدن بی جون کن فقط صدای نفس نفس با هر تکون ازش بلند میشد. راه افتادن آبم رو حس کردم. حرکات رو محکم تر و سریع تر کردم. دوباره شروع کرد ناله کردم اما خیلی ضعیف. انگار نمیتونست بیشتر این صدایی از خودش در بیاره. چشمام رو بسته بودم و فقط به این فکر میکردم که باید تموم بشه و بخوابم. دیگه نزدیکای ارضا شدنم بود. کامل بدن مرو روی بدنش انداختم و حرکات اره رو انجام دادم. لذت رو توی پایین تنم حس میکردم. آه ریزی سر دادم. منقبض و منبسط شدن عضلات بین پام جوری لذت بهم میداد که مورمورم میشد. بعد چند ثانیه نفس عمیقی کشیده ام. تموم شده بود. چشمام رو باز کردم و آلتم رو در اوردم. یکمی مایع معنی سریعا بعد از در اوردنش از بین پاهاش بیرون اومد.
به چهره اش نگاه کردم. چشماش نیمه باز بود. صورتش هیچ حسی نداشت. چشماش خیس بود. آروم نفس میکشید و تکون نمیخورد. چند ثانیه هم طول نکشید که این حالش دلم رو سوزند. یاد حرف زجر آور همیشگی پدرم افتادم:« ما که به زور با این اخلاق و رفتار گندت تحولات کردیم، بدبخت اونایی که بعد ما باید تحولات کنند.»
این جمله با صدای پدر توی سرم پخش شد و قلبم آتیش گرفت.
- مارال، خوبی؟
جوابی نداد. بدن لشش رو کشیدم تو بغلم. آروم پلک میزد. فشارش دادم تو سینه ام. به زور شروع کرد حرف زدن
- من... میخوام برم... حمام.
- من میبرمت.
- نه... بدون تو.
حالم بدتر از قبل شد. زیر کمر و زانوهایش رو گرفتم و بلندش کردم.
- نمیتونی تنها. میبرمت.
نتونست درست روی پاش بایسته. معلوم بود از شدت غم جون ایستادن نداره. زیر پا و کمرش رو گرفتم و تو بغلم بلندش کردم. به سمت حموم قدم برداشتم. همزمان صورتش رو میدیدم. پوست سفید، لبای بی جون. با اینکه بدنش خیلی لاغر بود، اما گونه های گرد و نازی داشت.
گذاشتمش توی وان بدون آب و لباس بالا تنه اش که تمام مدت تنش بود هم در اوردم. شیر رو باز کردم و درجه آب رو تنظیم کردم. شروع کردم دروردن لباس های خودم. بعد اینکه کامل برهنه شدم دوباره بهش نگاه کردم. تا شونه اش آب اومده بود. آب رو بستم. تکون نمیخورد و با سر کج، چشمای نیمه باز و صورت بی روح، رو برو رو نگاه میکرد.
بردنش جلو و خودم پشتش نشستم. تو بغلم گرفتمش. حتی تلاشی برای بیرون رفتن از آغوشم رو نکرد. برعکس تمام مواقع. چشماش رو کامل بست. سرش روی سینه ام بود. به کبودی روی شونه و بازوی چپش نگاه کردم. حالم بیشتر از قبل، از خودم بهم خورد. هیچ وقت فکر نمیکردم یه زن رو بزنم، جوری که بعد از چند روز هنوز بدنش کبود بمونه. چشمام رو بستم و شروع کردم موهاش رو بوییدن.
YOU ARE READING
Black Pain | درد سیاه
Romanceزندگی آزاد، به خواست پدرش، برای سپردن کسب و کار خانوادگی به او، حتی زمانی که نمیخواست کامل تغییر کرد. آزاد که تا سن ۲۸ سالگی بویی از مسیولیت نبرده بود، در عرض چند هفته، نه تنها مجبور به مدیریت خانواده نو تاسیس دو نفره خود، با دختری که تا یک روز قبل...