LOVE OR DEMON - PART1

726 45 1
                                    

شخصیت ها :

زین مالیک (کالب اندرسون ) : به دلایلی اسمشو تغییر داده که بعدا میفهمین !

امیلی رابرت

قسمت اول : (از زبون امیلی)

بارون پوست تنم رو خیس خیس کرده بود ، با تمام توان می دویدم . تنها چیزی که میخواستم این بود که فقط دور بشم !

ز_ امیلی صبر کن !

من اهمیتی ندادم . فقط میدویدم . یدفعه اون دستمو از پشت گرفت . من با ترس دستمو کشیدم و گفتم : ولم کن عوضی .

من دستمو با بیشترین قدرتی که داشتم کشیدم . یدفعه دستم ول شد و تقریبا روی زمین پرت شدم . ناخوداگاه اشک از چشام سرازیر شد . واقعا چرا من انقد بدبختم !؟

اون پسر با چشمای کاراملیش به من زل زده بود . خوب تو چشاش نگاه کردم . میخواستم این چهره ی نحس رو بخاطر بسپارم . اون یک قدم به من نزدیک شد .

من گفتم : جلو نیا اشغال !

اون دستشو جلو اورد و گفت : چیزی نیست اروم باش !

من داد زدم : جلو نیا عوضی !

اون عصبی شد و چنگی تو موهاش زد و گفت : لعنتی چرا منو یادت نیست ؟ منم زین ، کل بچگیمونو باهم گذروندیم !

من سرمو با ناباوری تکون دادم و گفتم : امکان نداره ! تو یک ادم کش روانی ای به اسم کالب !

اشکهام شدیدتر شد .

اون گفت : هی امیلی ، به من نگاه کن ! من اون گردنبندرو بهت دادم یادته ؟

اون راست میگفت ولی من نمیخواستم باور کنم .

زین چونمو گرفت و سرمو اورد بالا و تو چشام زل زد و گفت : تو این چشارو میشناسی !

من تو چشاش محو شدم . خدایا ! همون چشا ، همون چشای کاراملی که برق عحیبی توش داشت !

فلش بک ( ۷ سال پیش )

حقیقت در اون لحظه مخرب ترین چیز برای من بود . همه چیز دور سرم میچرخید .

تمام خاطرات یدفعه بهم هجوم اوردن و من قبل از اون که بتونم خودمو نجات بدم توش غرق شدم !

همه جیز جلوی چشمم واضح و کامل بود !

اون خونه ای که کاملا سرد و سوتوکور شده بود . دیگه نه صدای زنگ تلفن پدرم توش میپیچید و نه صدای ویولون مادرم !

تمام شادی های من تمام خانواده ام تو دو ساعت نابود شد .

قرار بود فقط یه سفر سه روزه ی کاری با هواپیما باشه !

ولی یه نقص فنی لعنتی منو به یه بچه یتیم تبدیل کرد که تنها کس و کارش عمه ای هس که بعد از ۱۳ سال پیداش شده تا ارث بابامو بالا بکشه !

اگر راهی بود که بدون حضانت من این کارو بکنه حتما میکرد . من برای هزارمین بار به اون خونه ی خالی نگاه کردم . دلم برای اینجا خیلی تنگ میشه !

عمه _امیلی سریع باش !

من بغضمو قورت دادم و گفتم : دارم میام !

کوله پشتیمو روی دوشم انداختم و از خونه بیرون رفتم .

به جای این که برم پایین از پله ها بالا دوییدم . امکان نداشت بدون خداحفظی با اون برم.

زنگ خونشون رو فشار دادم .

چند ثانیه بعد در باز شد .

خانم ملیک با چهره ی مهربون  همیشگیش جلوی در ظاهر شد .

لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم ، اوه داری میری !

من سرمو پایین انداختم و گفتم : امم سلام ،‌اره دارم میرم متاسفانه ، چیزه ...میشه بگین زین بیاد !؟

اون با ناراحتی گفت : اون خونه نیست ، صبح رفت بیرون و هنوز برنگشته .

من_اوه باشه ممنون !

من منتظر چیزه دیگه ای نموندم و از پله ها پایین دویدم ، یکجورایی اون تنها کسی بود که میخواستم در اون لحظه ببینم ، اون میدونست من دارم میرم ، پس چرا نیست ؟

عمه ام با اخم جلوی تاکسی واستاده بود .

من سرمو پایین انداختم و سوار تاکسی شدم !

_امیلی واستااا !

من به طرف صدا برگشتم ! زین بود داشت به طرفم میومد ، معلوم بود خیلی دوییده چون به شدت نفس نفس میزد ، من با خوشحالی به طرفش دوییدم و‌پریدم تو بغلش ، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر گریه ، اون موهامو نوازش کرد و گفت : هی اروم باش !

من با گریه گفتم : من نمیخوام برم !

اون با مهربونی گفت : این قراره برای تو عالی باشه و ما میتونیم با هم حرف بزنیم با اسکایپ !

من سرمو تکون دادم و اون گفت : و من به چیزی برات دارم !

اون اینو گفت و با سرعت یه چیزی دور گردنم بست !

اون یه گردنبند بود که به شکل حرف z بود !

اون گفت : اینو هیچوقت از خودت دور نکن و بهم قول بده دیگه گریه نکنی !؟

من لبخند زدمو گفتم : قول میدم !

من هیچوقت فکر نمیکردم اون خودش باعث بشه قولمو بشکنم !

خب قسمت اول تمومید!

LOVE OR DEMONWhere stories live. Discover now