اینم قسمت هشتم :
این داستان توی اینستاگرام به پایان رسید و داستان جدید شروع شده !
(از زبون زین،کالب)
چرا اون ؟ چرا از بین این همه ادم که میتونستن من واقعی رو ببینن . چرا اون ؟
این سوال سه روز تمام تو سرم تکرار میشد . مهم نیس کجا و مشغول چکاری باشم این سوال داعما تو مغزم بود . حتی اون لحظه که داشتم میرفتم پیش خطرناکترین ادم دنیا . سالازار ! اسمش مسخره بود . ولی اسم اونم مثه همه ی ما تغییر کرده بود !
هیچکس اسم واقعیش رو نمیدونست . اخرین دروپشت سرم بستم و اتاق مثه همیشه تاریک بود . من جلو رفتم و روی صندلی نشستم . اون مثه همیشه روی صندلیش جلوی شومینه نشسته بود . ویل(لویی) کنارش واستاده بود و شونش باندپیچی شده بود.
سالازار با صدای شیطانی و ترسناکش گفت : خوش اومدی کالب !
من چشامو چرخوندمو گفتم : ادبو بزا کنار ! برو سر اصل مطلب !
اون از جاش بلند شد و اومد روی صدنلی رو به روی من نشست . یک تصویر رو به روم گذاشت و گفت : تو اینو میشناسی کالب ؟
اون عکس امیلیه !
من گفتم : زندانی چن روز پیش !
_اون ویل رو زخمی کرد و تورو ... !
من گفتم : من نتونستم بکشمش !
اون گفت : تونخواستی بکشیش !
من نفس عمیقی کشیدم و دستامو مشت کردم . اون ادامه داد : من احمق نیستن میدونم که میشناسیش و میدونم خودت ولش کردی بره ! ولی این تهش نیست !
من گفتم : کشتیش !؟
وقتی اینو پرسیدم صدام میلرزید . سالازار هم فهمید . پوزخندی زد و گفت : نه نکشتم ولی فهمیدم اون ول کن نیست . دیشب رفته جایی که جیمزو کشتی و امروزم جسد مایکل رو پیدا کرده هنوز هم داخل این ماجراس !
من عصبی چنگی تو موهام زدمو گفتم : من نمیدونم اون داره چکار میکنه !
سالازار چن لحظه ساکت موند و بعد پرسید : زین میدونی رسم ماه ششم چیه؟
من گفتم : ششمین روز از ششمین ماه یکی رو قربانی میکنین !
اون از جاش بلند شد و گفت : درسته ، امروز ۲۲ می هست بنابر این تو دقیقا ۱۴ روز وقت داریدتا اون دختر یک شیطان پرست کامل بشه در غیر این صورت تو کسی هستی که اون خنجر و تو قلبش فرو میکنی و بعد از اون دختر ، خانواده ی ویل(لویی) رو دفن میکنی !
با این حرف رنگ ویل(لویی) سفید شد . با ترس گفت : سالازار این چه ربطی به خانواده ی من داره !؟ سالازار تو نمیتونی ! نمیتونی این کارو بکنی لعنتی !
YOU ARE READING
LOVE OR DEMON
Fanfictionامیلی بعد از ۷ سال پسری رو ملاقات میکنه که همبازی بچگیاش بوده! اما اون پسر تغییر کرده ! نه یه تغییر کوچیک ! تغییری که باعث شده زندگی اون خراب بشه ! fanfiction about zayn malik