قسمت دوم :
(پایان فلش بک ، اینجا پایان اون ۱۳ سالگیشه الان برگشت به زمان حال )
اون برق توی چشام و دید ، اون فهمید من باور کردم .
دستشو جلو اورد ولی من صورتم رو عقب کشیدم .دیگه گریه نمیکردم فقط عصبانی بودم . نه از دست زین از دست خودم . از دست خودم عصبانی بودو چون فکر میکردم حتب اگر همه ی ادمای دنیا تغییر کنن زین همون ادم قبلی میموند !
عصبانیم چون فکر میکردم هم بازی بچگیام پاک و معصوم میموند .
اره من واقعا از خودم عصبانیم چون من یه احمق به تمام معنام !
زین اخمی کرد و گفت : امیلی ... این منم !
من پوزخندی زدم و گفتم : تو زین نیستی ! تو از وقتی اسمتو به به کالب تغییر دادی خودتم تغییر کردی ! زینی که من میشناختم نمیخواست حتی به کشتن ادما فکر کنه ، تا حالا چند تا کشتی به غیر از من که الان ...!؟
اون با تعجب به چشام زل زد و گفت : هیچی ... من کسی رو نکشتم !
من بلند شدم و تو چشاش زل زدم : پس اینجا چکار میکنی !؟زین با یک چاقوی شکاری توی شهر فثط میشه ادم شکار کرد .
زین برای چن لحظه ساکت موند و بعد با صدای زمزمه مانندی گفت :
اونا به من کزارش یه دختر و داده بودن که داره همه چیزو لو میده !
اونا ازم خواستن اونو بکشم . نمیدونستم تویی !
من چاقوشو از کمربندش بیورن کشیدم و نوک تیزشو رو سینم قرار دادم و گفتم : پس کارتو تموم کنی !
چشای اون به اندازه توپ تنیش گشاد شد و گفت : چکار داری میکنی !؟ من با بغض گفتم : مگه برای همین نیومدی زین !؟ شجاع باش انجامش بده !
زین با ناباوری سرشو تکون داد و گفت : نه نه نه !
من با عصبانیت گفتم : اگر نمیدونستی منم اینکارو میکردی . اگر نمیدونستی منم ، یک ادم بی گناه رو میکشتی ! پاک ترین ادمی که میشناختم میخواست یک ادمو بکشه ! پس بهتره انجامش بدی چون دردی که الان توی سینمه بدتر از درد یه چاقو که توی قلبم برام بوجود میاره !
زین با یه حرکت چاقورو انداخت و تنها کاری که کرد این بود که بغلم کنه . با همه نیروش منو بین دستاش قایم منه و همون برای برگردوندن یک خاطره ی قدیمی کافی بود .
(فلش بک)
به اون دوتا قبر تازه زل زده بودم . زندگی من زیر اون دوتا سنگ قبر دفن شده بود . مادر و پدرم . مردم میومدن و میرفتن . همه شون فقط با تاسف بهت نگاه میکنن و کلماتی رو برای ابراز همدردی میگن . همه ی اون کلمات دروغن . هیچکدومشون واقعا متاسف نیستن ، هیچکدومشون واقعا دلسوز نیستن ، همه ی اونا به محض اینکه از اینجا میرن فراموش میکنن .
از بین جمعیت رد شدم و به پارک کوچیک رو به روی قبرستون راه افتادم ، روی یک نیمکت نشستم . من به هیچکس نیاز نداشتم فقط نیاز داشتم برای خودم عزاداری کنم .این چیزی بود که میخواستم .وجود یک نفرو کنار خودم حس کردم ، اگه نمیدونیتم کیه سرش داد میژدم و میکفتم دست از سرم برداره ولی من میدونستم و بهش نیاز داشتم !
اون هیچکار نکرد فقط در یک حرکت انی منو بغل کرد .
خیلی سفت در اغوش گرفت و گفت : نه میگم متاسفم نه تسلیت میگم فقط میگم مهم نیست چن تا از اون ادمای خرف علیه ات باشن و اعصابتو خورد کنن تو تنها نیستی خب !؟تو هیچوقت با وجود من و خانوادم تنها نمیمونی !
اون حرفا ساده و بچگونه بودن ولی ارومم کردن . قلبمو اروم کردن ! (پایان فلش بک)
به زمان حال برگشتم و گفتم : زین ...
ز_جانم !؟
_تو گفتی مهم نیس چن نفر به علیه ت باشن تا وقتی تو هستی من تنها نیستم ولی میدونی چیه !؟ الان تو تنها علتی هستی که باعث میشه تو تنهایی بپوسم !
زین با تعجب بهم خیره شد . من فثط پوزخندی زدم و چرخیدم و اروم دور شدم .
من نمیخواستم بمونم . حتی بعد از این همه سال حسرت بازم نمیخواستم پیشش بمونم ... ! ............
خب این قسمتم تمومید !
ووت یادتون نرههه نظرتونم بگیننن !
YOU ARE READING
LOVE OR DEMON
Fanfictionامیلی بعد از ۷ سال پسری رو ملاقات میکنه که همبازی بچگیاش بوده! اما اون پسر تغییر کرده ! نه یه تغییر کوچیک ! تغییری که باعث شده زندگی اون خراب بشه ! fanfiction about zayn malik