قسمت۵
(حاوی اندکی اسمات)[فیلم رو ازش پس گرفتی؟]
مینهو چشمهایش را مالید و کامی از سیگارش گرفت «نه..هنوز نه... بنظر میاد این پسره از فیلم بیخبر باشه»
[وقت برای هدر دادن نیست چویی مینهو! دو روزه داری کره چیکار میکنی؟]
سیگار را درجاسیگاری انداخت «بابا، من به اندازه شما نگرانم، ولی نمیتونستم بیاحتیاط باشم، کیم کیبوم داره دنبال فیلم و خبرنگار احتمالی میگرده، منم خوده پسره رو دارم، سریع تر از این نمیشه پیش رفت»
تلفن قطع شد، مینهو گوشی را با خشم روی تخت انداخت و با دودست سرش را گرفت.چند تقه آرام به در خورد، اول فکر کرد خدمتکار است برای همین با عصبانیت گفت «چیشده؟»
اما صدای پشت در متعلق به تمین بود « وکیلت اومده »
مینهو بلند شد، ساعت چند بود؟ چرا متوجه نشده بود که باید از اتاق بیرون برود؟
«باشه الان میام» کمد لباسش را باز کرد و پیراهن سفیدی پوشید، از اتاق که خارج شد، مرد وکیل جلویش تا زانو خم شد و سپس گفت «آقای چویی، مدارکی که میخواستید کامل شدند، فقط عکس مونده که اگه...»
مینهو دستش را در هوا تکان داد «همینجا ازش بگیر»مرد کمی اطرافش را نگاه کرد و گفت «باشه.. خیل خب... پس... من میرم زنگ بزنم به یکی که دوربین درست داره»
مینهو دوباره دستش را کلافه تکان داد و مرد از اتاق خارج شد.بعد از رفتنش تمین گفت «امروز خوبی ؟»
و مینهو به سمتش چرخید «چیه بنظر خوب نمیام؟»
پشت سرش را مضطرب مالید «نمیدونم. فقط انگار عصبی هستی»مینهو نفسش را بیرون داد و تیغه بینیاش را گرفت «اره.. »
«میتونم کاری کنم؟»
و مینهو خنده اش گرفت «اره واقعا میتونی. »به سمت اتاقش برگشت و تمین هم مردد پشت سرش رفت،
روبروی تختش ایستاد و شلوارش را باز کرد « یادمه قبلا چطوری بودی. این سه سال که نبودم با خیلیها خوابیدی؟»
بحثی مثل این را اصلا نمیخواست! ای کاش اصلا حالش را نپرسیده بود.
لب هایش را گزید و جواب داد «نه من با کسی بجز تو نبودم. این سه سال هم با کسی نبودم»
«انقد راحت بهم دروغ میگی؟» لبه تخت نشست، تمین با دیدن وضعیتش میتوانست کاری که باید بکند را به راحتی بفهمد.
«بهت دروغ نمیگم. »جلو رفت وبین پاهای مینهو نشست، حتی اگر نمیخواست، بازهم همین دوشب که بدون هیچ لمسی گذشته بود برایش عجیب بود، مینهویی که رابطه میخواست آشناتر بود.
مینهو دست در موهای تمین کشید و بخشی از آنها را گرفت، کمی خم شد و گفت «تمین... میدونی نباید چیزیو ازم مخفی کنی مگه نه؟ هیچ چیزو»
و تمین که بخاطر فشار دست مینهو سرش را کمی بالا گرفته بود گفت « چیو ازت پنهان کنم. هیچی وجود نداره که ندونی »
موهایش را رها کرد،تمین هم چشم هایش را بست و نفس آرامی کشید، دست هایش را روی پای مینهو گذاشت و مینهو هم آنها را نوازش کرد، وقتی شرایط شبیه سال های پیش میشد خیالش راحت تر بود، حتی با اینکه دلش نمیخواست اینکار را انجام دهد،
YOU ARE READING
Choi
Fanfictionمینی فیک ۸ قستمی «چویی» 🍁تومین 🍁 مافیا- رمنس [قدرته که، حق انتخاب میاره. تو باور میکنی چیزی به نام آزادی وجود داره و همه میتونن سرنوشتشون رو انتخاب کنن؟]