قسمت ۳

46 11 6
                                    

«ولی این برگه که... برگه قرارداد نیست این.. پزشکیه این حق مالکیت بدنمه!»
مینهو به مبل تکیه داد و آرام جواب داد «خودتو نترسون لی تمین. بهت که گفتم، تشریفاته. هردونفری که باهم زندگی میکنن بدنهاشون رو باهم شریک میشن درست نمیگم؟ اصلا نیازی به این برگه نیست، فقط تشریفاتیه که بهم دیکته شده باید انجام بدم وقتی این نوع رابطه رو میخوام. اوکی ؟»

تمین بزاقش را قورت داد «درسته ولی.. این حتی اجازه میده اعضای بدن من اهدا شه... اونم بدون اختیار خودم. فقط با اختیار تو»
مینهو چشم هایش را بست «وای تمین وای تمین. تو چرا یهو وحشت‌کردی. تا دیروز هرکسی ممکن بود بزنه بکشتت یا اعضای بدنتو برداره بفروشه تا بدهی مادرتو صاف کنی. تو توی یه قدمی هر بلایی بودی! حالا فقط از تایید رسمی اینکه بدنتو به من بسپاری ترسیدی »

حق با مینهو بود، تمین تا امروز هم امنیتی نداشت. اختیار داشتن یا نداشتن چیزی را عوض نمیکرد، اگر مینهو میخواست بلایی سرش بیاورد، هیچ نیازی به اجازه نداشت. حتی اگر همین الان اورا روی تخت میخواباندند و همه اعضای بدنش را درمیاورند هیچ پلیسی هیچوقت درباره اش کنجکاوی نمیکرد.
به دو دلیل
اول اینکه تمین برای کسی مهم نبود. نه حتی به عنوان شهروند یا انسان
و دوم اینکه فرد مقابلش چویی بود. کدام قانون یا پلیسی خودش را با چویی ها درگیر میکرد؟

حق با مینهو بود، امضای این برگه فقط تشریفات بود. وگرنه امضا کردن یا نکردنش به حال هیچکدامشان فرقی نمیکرد.

برگه را روی میز گذاشت و آرام گفت «خودکار داری؟»
مینهو لبخند مهربانی زد و خودکار را از داخل کیف روی میز گذاشت تا تمین برش دارد.

تمین زمزمه کرد «هوامو داری مگه نه؟»
مینهو یکی از ابرو هایش را بالا انداخت «تو شیش ساله منو میشناسی‌. تاحالا بهت سخت گرفتم؟»
نگرفته بود.
خودکار را برداشت و امضا کرد. اثر انگشتش را زد و برگه تشریفاتی را به دست مینهو داد.

مینهو تشکر کرد و بعد از جمع کردن وسایلش بلند شد. قبل از اینکه سمت لیوان نوشیدنی اش برود آرام روی شانه تمین ضربه زد.
با رفتنش تمین مضطرب خنده اش گرفت و گفت «حس عجیبی دارم»
مینهو هم درحالی که لیوانش را پر میکرد گفت «حس میکنی بدنت مال خودت نیست؟»
«اره» و هردویشان خندیدند.
لیوان دوم را هم پر کرد و به سمت تمین گرفت.

با گرفته شدنش، مینهو گفت «حالا که بخشی از اموال منی باید بگم، به خاندان چویی خوش‌اومدی»
لیوانش را بالا گرفت و تمین لیوان هایشان را به هم زد. نوشیدند.

خدمتکار برایشان میز ناهار چید، و تمین هرگز برای ناهار در برج چویی نمانده بود.
شاید هیجان بود، شاید هم چون بار اولش بود، شاید هم چون غذای چویی ها بود، ولی درنظر تمین این غذاها خوشمزه تر از غذاهای عادی بودند.

ChoiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora