قسمت ۶

46 7 4
                                    

دوربین فلش زد، مرد عکاس به سمت وکیل برگشت و سر تکان داد، وکیل هم رو به مینهو گفت «تمومه رئیس چویی»

مینهو سر تکان داد «تا شب به دستم برسونید »
تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند.

تمین که روی مبل برگشت مینهو کنارش رفت و گفت «حالت خوبه؟» تمین سر تکان داد. ادامه داد «امشب میخوام شام رو بیرون بخوریم باشه؟»
تابحال کسی اورا برای غذاخوردن دعوت نکرده بود. تمام این تجربیات برایش جدید بودند، تمام این اتفاقات برایش جدید بودند و تمین هرگز داشتن این زندگی را، و حتی زندگی عادی تری را تصور هم نمی‌کرد.
با مینهو غذا بخورد؟ بیرون ؟ اگر مرگ مادرش چنین بهشتی را با خودش همراه داشت، پس ای کاش زودتر مرده بود!

مینهو با سر انگشت به نوک بینی تمین ضربه زد و تمین هم عقب پرید «چِته؟ کجایی؟»
لبش را گزید «همینجام.»
«خوبه. پاشو لباستو عوض کن. میریم بیرون »

به خودش آمده- نیامده، توی پارکینگ بود، مینهو سوییچ ماشین را با گفتن «خودم رانندگی میکنم» از راننده اش گرفت، و مرد درب ماشین را برای مینهو باز کرد تا سوار شود. قبل از اینکه تمین بفهمد باید چکار کند، مرد دیگری درب کنار راننده را گشود و تمین سوار شد.
قلبش چرا انقدر سریع میزد؟

مینهو ماشینش را روشن کرد و گفت «کمربندتو ببند تا صداش ساکت شه»
بوق های ماشین بخاطر کمربند نبسته اش بود؟ چویی مینهو چه ماشین های عجیب مدل بالایی که اسم هایشان را تمین بلد نبود سوار میشد!

کمربندش را بست، ماشین ساکت شد، با چرخش دست مینهو روی فرمان، حرکت کرد و از پارکینگ بزرگ برج بیرون رفت. شهر قشنگ تر شده بود یا تمین اینگونه میدید ؟

برایش مهم نبود اگر مینهو باز هم بدون خواسته اش با او بخوابد، اگر حق مالکیت بدنش را بگیرد، اگر حتی روزی کتکش بزند، مهم نبود، تمین هم قبلا کتک خورده بود، هم تجاوز را چشیده بود، هم هرگز اختیاری در زندگیش نداشت، اگر حالا، با همین ماجرا، مینهو کنارش بود، اگر مینهو دوستش داشت، چرا که نه... همه چیزش را میداد!
بودنِ مینهو را دوست داشت. نه بخاطر اینکه چویی‌ست. چون هست. چون تنها کسی‌ست که کنار تمین هست. تنها کسی که میبوسیدش، نگاهش میکرد و می‌گفت دوستش دارد. حتی اگر یک متجاوز بود...

نشستن کنارش را دوست داشت، خانه اش را دوست داشت ماشینش را دوست داشت عطرش را دوست داشت همه چیز درباره اش را دوست داشت، حتی اگر میدانست این دوست داشتن از سر ترس و درماندگی و بیچارگی اش است.

مینهو ماشین را نگه داشت. و پیاده شد، تمین هم همینکار را کرد. کنار خیابان بودند، پلی برای پیاده روی کنارشان بود، مینهو با حرکت دست به تمین فهماند که دنبالش برود و تمین هم با سرعت خودش را به او رساند.

روی پل رفتند، ماشین هایی که از زیر پل رد می‌شدند و در تاریکی شب چراغ هایشان روشن بود، تصویر شلوغ ولی قابل توجهی ایجاد کرده بود. شلوغی که تمین شب های تنها و سرد کره، بینشان حس میکرد بره ای میان گله گرگ هاست، حالا با وجود مینهو کنارش، برایش بی اهمیت و حتی بی آزار بودند.

ChoiOnde histórias criam vida. Descubra agora