از خواب پرید. اطرافش را نگاه کرد تا بفهمد کجاست، نور خورشید از پنجره سراسری تمام تخت و زمین پارکت شده را طلایی کرده بود.
بلند شد و تخت را مرتب کرد، برج چویی ... قبلا هم در این اتاق ها شب هایی سپری کرده بود، البته تنها نه، بدون مینهو نه.
همه چیز هنوز یک سوال حل نشده بود که از جوابش میترسید.از اتاق بیرون آمد و مینهو را پشت کانتر دید که خدمتکار جلویش تعظیم کرد و به سمت درب خروج اتاق رفت.
روی کانتر صبحانه مفصلی چیده شده بود، قبلاً هم این صبحانه هارا خورده بود. سه سال پیش، وقتی مینهو هنوز کره بود. آن زمانها، قبل از صبحانه اورا به خانه اش نمیفرستاد.
به یاد میاورد گاهی آرزو میکرد میتوانست تا ابد اینجا بماند، و گاهی هم حسادت میکرد، که چرا یک نفر چویی به دنیا میاید و زندگی و رفاه و تفریح به محض تولدش جزئی از حقوقش میشود.و کسی هم مثل او از مادری دائم المست و هرزه که پسرش را هم مثل خودش بار میاورد تا از گرسنگی نمیرند.
صبحانه هنوز آنجا بود، خیره به تمین که از جایش حرکت نمیکرد. و مینهویی که سیگارش را آتش میزد.
دود که از میان لبهایش خارج شد، واژه را هم به همراه اورد «تونستی بخوابی؟»
از کجا فهمیده بود نتوانسته؟
تمین کمی بین موهایش دست کشید و جلو رفت. میلی به خوردن نداشت. پرسید «باید چیکار کنم؟»مینهو دوباره از سیگار کام گرفت و روی کانتر خم شد «تو؟ هیچی. »
تمین لب هایش را گزید و گفت « خونه چی؟ طلبکاراش چی؟ خودم چی؟ »
«تو لازم نیست نگران اونا باشی»
جلوتر رفت و دست هایش را روی کانتر گذاشت «ولی هستم. بهم بگو»مینهو لبخند زد، مثل کسی که به کنجکاوی بچهای میخندد. شکلات کوچکی را برداشت و گفت « وقتی من اینجام و بهت میگم نگران نباشی یعنی نباید باشی. جواب سوالاتت رو میگیری، ولی من از توضیح دادن خوشم نمیاد پس صبر داشته باش»
شکلات را سمت دهان تمین برد ولی تمین سرش را عقب کشید.دست مینهو متوقف ماند و با بالا انداختن ابرو به تمین فهماند شکلات را بگیرد. تمین هم دستش را بالا برد و صبر کرد تا مینهو آنرا رها کند.
شکلات قهوه ای کوچک در دست تمین انداخته شد و مینهو با دست دیگر سیگارش را در ظرف بلوری خاموش کرد «همیشه انقدر مقاومت میکردی؟»تمین دوباره لبهایش را گزید و نگاهش را روی دیوار ها و زمین چرخاند.
طولی نکشید که درب اتاق به صدا درامد و با تایید مینهو مردی وارد شد، تعظیم کرد، نشست و برگه های مختلفش را روی میز شیشه ای پخش کرد.
تمین همینطور که با صبحانه که نخورده بود بازی میکرد نگاهش به او بود. مینهو جلویش ایستاد و پرسید «وکیل داشت؟»
مرد کاغذی را بلند کرد و به مینهو نشان داد و گفت « بله آقا، توی صندوق امانت های مالی پول هاشون رو نگه داری میکردند، ارثی که دیشب گفتید هم پیگیر شدم یه خونست که سندش به نامه خوده خانوم لی بوده. و پول هایی که توی صندوق بوده هم طبیعتا تخلیه باید بشن یا نام صندوق دار تغییر کنه»
YOU ARE READING
Choi
Fanfictionمینی فیک ۸ قستمی «چویی» 🍁تومین 🍁 مافیا- رمنس [قدرته که، حق انتخاب میاره. تو باور میکنی چیزی به نام آزادی وجود داره و همه میتونن سرنوشتشون رو انتخاب کنن؟]