قسمت ۷

39 9 3
                                    


....
«ما.. مامان؟»
یک قدم جلو برداشت و جلوی دهانش را گرفت، لرزه به بدنش افتاد، مادرش روی زمین افتاده بود و باریکه خونی به آرامی از دماغش روی گونه اش میریخت.

«مامان... مامان!.. مامان...»
تمین بالای سرش رفت و شانه اش را تکان داد، از اینکه بلند نمیشد وحشت کرده بود، آرزو کرد ای کاش بطری شکسته کنارش را برمیداشت و به جانش میوفتاد، بخاطر هل دادنش تا خوده صبح کتکش میزد..‌ ولی بلند میشد!
دوباره تکانش داد «مامان... مامان پاشو...»

مژه هایش از اشک ترس خیس شد، بدنش میلرزید و پاهایش جرعت و توان بلند شدن نداشتند، میز چوبی را گرفت و خودش را بلند کرد، باید به اورژانس زنگ میزد. ولی پولی نداشت برای بیمارستان.

به سمت اتاق خواب رفت، تشک های به هم ریخته روی زمین، بوی تند عرق، سوسکی که از گوشه دیوار به سمت در دوید و ناپدید شد، هیچ کدام برایش مهم نبود،
بخاری برقی کهنه ای که گوشه اتاق بود را برداشت، با اینکه هرگز اجازه نداشت به وسایل مادرش دست بزند، اما شبی از لایه در دیده بود که آن زن دسته پولی را چگونه در پایه بخاری برقی پنهان کرد.
بخاری را روی زمین انداخت، پایه پلاستیکی زیرش را با فشار کشید و پایه درآمد، درست حدس زده بود.
پلاستیک مشکی که آنجا بزور جارفته بود را بیرون کشید و باز کرد، سر و ته کرد و محتویاتش را روی زمین ریخت.

اسکناس های پول بیرون میریختند، تمین میتوانست بشمارد، شاید به اندازه کافی بودند، شاید خرج یک شب بیمارستان را میدادند،
و ناگهان قطعه کوچک تری هم از پلاستیک بیرون افتاد.

به دقت نگاهش کرد، قطعه ریز، مموری گوشی بود. مادرش مموری گوشی راهم پنهان میکرد؟

ثانیه بعد افکارش را به هم زد و به خودش آمد، پول هارا دسته کرد و برداشت، مموری را هم برداشت، بدون اینکه بداند چرا، شاید برای اینکه گم نشود.
از اتاق بیرون دوید و با موبایل قدیمی اش که مادرش خریده بود، تا هر لحظه بداند کجاست، شماره اورژانس را گرفت.

چند دقیقه بعد در درمانگاه بودند، دکتر ها دور تخت جمع شده بودند، اورا برای عکس برداری بردند و تمین چاره ای بجز انتظار نداشت.

نمیخواست قاتل باشد... حواسش را خودش پرت کرد تا به مردن آن زن فکر نکند...
از جیب شلوارش مموری را بیرون اورد و در گوشی اش گذاشت. چند ثانیه طول کشید و مموری خوانده شد، قبل از اینکه بتواند بازش کند پرستار به سمتش آمد،
بلند شد

«شما همراه اون خانوم هستید ؟....»
.....

چهارراه را با سرعت دور زدند، و در خیابانی شلوغ رفتند، مرد عینکی به آینه عقب نگاه کرد و گفت «گممون کردن »

تمین که به سختی نفس میکشید صورتش را مالید و گفت «تو کی هستی... از کجا منو میشناسی‌..»
مرد عینکش را بالا داد «نگران نباش من دوستتم. »
و بعد از جیب کتش کارتی به تمین داد و خودش را معرفی کرد «من جینکی ام، ولی احتمالا اسم مستعارمو بشناسی. اونیو.»
تمین که به کارت نگاه کرد و حرف های اورا شنید سرش را بالا اورد «اونیو؟ سردبیر روزنامه‌ی...»
وسط حرفش پرید «آفرین خودمم. نمیتونستم زودتر بیام سراغت چون دیدم چویی ها با خودشون بردنت. روز مراسم مادرت هم نمیتونستم بیام وگرنه منو میشناختن، الان هم خیلی وقت نداریم خیلی زود میفهمن کی سوارت کرده»

ChoiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora