[ایستگاه پلیس نانجینگ، سال ۱۹۲۰]
جان با تردید نگاهی به محتویات داخل پاکت انداخت. غرورش اجازه نمیداد بعد از سه سال به اون شخص رو بندازه و تقاضای کمک کنه.
اون هم بعد از افتضاحی که پیش اومد...
رورو، به جان که همینجوری پاکت به دست خشکش زده بود نگاهی انداخت و با طعنه گفت:
«میدونی که دستور از مقامات بالا صادر شده. پس احساسات شخصیت رو بریز دور و به فکر شغلت باش سروان شیائو!»
اخم ظریفی چهرهی جان رو تزئین کرد. پاکت رو بست و روی میز گذاشت. سروان جوان جوری که انگار عین خیالش نیست گفت:
«چرا باید پای احساسم در میون باشه؟ همین الان پیک رو میفرستم تا نامه رو به دست کارآگاه وانگ برسونه.»
و با آخرین توانش فریاد زد:
«مامور فنگ!»
پسر بیچاره که صدا زده شده بود، با رنگی پریده خودش رو داخل اتاق پرت کرد و احترام نظامی گذاشت. نه اینکه جان رئیسی بداخلاق یا بدجنس باشه... نه!
فقط این چند روز اخیر جان به طور عجیبی، عصبانی و کلافه بود و راهبهراه زیردستهاش رو توبیخ میکرد. تا حالا هیچکسی جان رو اینطور عصبانی ندیده بود و همین متعجبشون میکرد!
مامور فنگ سعی کرد خودش رو جمعوجور کنه تا بیشتر از این روی مخ رئیسش نره:
«بله سروان شیائو؟»
جان روی صندلیش نشست و به اون پسرک آزاد باش داد:
«هرچه زودتر این نامه رو به دست کارآگاه وانگ برسون! هرچه زودتر بهتر.»
و با دستش به پاکت قهوهای رنگ روی میز اشاره کرد. پسر سرش رو تکون داد و بعد از برداشتن نامه، سریع از اونجا فرار کرد.
جان سرش رو توی دستش گرفت و زیرلب غر زد:
«لعنت بهت وانگ ییبو... بودنت یهجور دردسره، نبودنتم یهجور دیگه! کجا فرار کنم که از دستت یه نفس راحت بکشم؟»
رورو که وضعیت جان رو دید، یه لیوان آب ریخت و به سمتش رفت:
«کمتر حرص بزن. بههرحال تو اونو احضار نکردی که بخوای خودتو سرزنش کنی. از این گذشته جون یه آدم بیگناه گرفته شده و ما به حضورش نیاز داریم.»
جان کلافه نگاهش رو داخل اتاق چرخوند و فقط بدون حرف آب درون لیوان رو یه نفس سر کشید...
مطمئن بود اگه سروکله اون جوجه کارآگاه از خودراضی پیدا بشه، کم ازش طعنه نمیخوره. پس باید برای مقابله با اون پسر یکدنده، زره آهنین به تن میکرد!
***
ییبو با صدای زنگ در، لیوان مشروبش رو پایین گذاشت و به سمت ورودی رفت. وقتی در رو باز کرد، چهرهی همیشه نگران و مشوش مامور فنگ رو دید. پوزخندی زد و آرنجش رو به چهارچوب در تکیه داد:
«بهبه! چطوری مامور فنگ؟ راه گم کردی؟ چه خبر از اون رئیس دیوونهت؟»
فنگ لبخند دستپاچهای زد و دستهاش رو جلو برد:
«سلام کارآگاه وانگ. سروان شیائو گفتن هرچه زودتر این نامه رو به دستتون برسونم.»
ییبو با بیقیدی نگاهی به پاکت نامه انداخت و توی هوا قاپیدش.
با قیافهای که توش بیرغبتی موج میزد، شروع به خوندن نامه کرد:
«با دستوری که به من داده شده موظف هستم از شما، جناب آقای وانگ ییبو برای حل این پرونده تقاضای همکاری و کمک به عمل بیاورم. با تشکر از شما و حضور مستمر و کمک دهندهتون. "سروان شیائو جان".»
ییبو بدون ذرهای اهمیت، نامه رو مچاله کرد. پوزخندی روی لبهاش شکل گرفت و زیرلب گفت:
«فکر نکن میتونی اون ذات موزمارتو پشت کلمات قلمبهسلمبهت قایم کنی آقای شیائو... من که میدونم تو چه آدمی هستی! بشین تا کمک مستمر برسونم. هه...!»
فنگچیو که حالا ماموریتش رو انجام داده بود و میخواست برگرده، گردن نحیف و لاغرش از پشت توسط دستهای قدرتمندِ ییبو گرفته شد.
پسرک از ترس جیغ خفهای کشید و بدنش منقبض شد.
ییبو خندهی تمسخرآمیزی کرد و نامهی مچاله شده رو توی جیب مامور فنگ گذاشت. بعد دستهاش رو با پرستیژ خاصش توی جیبهاش فرو برد و مماس با صورت مامور فنگ گفت:
«برو به اون رئیس از خود راضی موذیت بگو جناب وانگ ییبو به هرکی کمک کنه، به تو یکی عمرا کمک کنه.»
بـــــوم!
و در رو محکم توی صورت پسرک مامور بست.
مامور فنگ با ناله پاش رو روی زمین کوبید و غر زد:
«یکی از یکی سگ اخلاقتر! من چه گناهی کردم شدم کفتر پیغام رسونتون؟!»
و از همون راهی که اومده بود، به ایستگاه پلیس برگشت.
***
جان بعد از شنیدن حرفهای مامور فنگ که پیغام ییبو رو بهش رسونده بود، دستهاش رو محکم روی میز کوبید و خشمگین فریاد زد:
«وانــــگ ییبـــــو میکشمت! آخر سر یه روز به جرم قتلِ عمدِ تو، میفتم پشت میلههای زندان و اونوقته که هم من از دستت راحت میشم، هم کل کرهی زمین.»
با داد جان، آدمهایی که اون اطراف بودن پراکنده شدن و از ترسشون به هر سوراخی پناه بردن تا یه موقع آتیش تند و تیز رئیس جوانشون اونها رو پاسوز نکنه.
YOU ARE READING
یک شب بیشتر دوستم داشته باش
Fanfictionخلاصه: وانگ ییبو! اسمی که شیائو جان با شنیدنش مثل اسفند روی آتیش میشد و دلش میخواست فَک اون جوجه کارآگاه باهوش رو پایین بیاره. چرا؟ دلیلش واضحه! کی از دوستپسر قبلیش دل خوشی داره که شیائو جان داشته باشه؟ اما این وسط یه پرونده قتل به دست جان میرسه...