پارت ۲

652 163 4
                                    

صبح روز بعد، وقتی رورو وارد اتاق کار خودش و جان شد، ییبو رو دید.
پسر مقابلش با اون پالتوی بلند خوش‌دوختش که روی کت و شلوار مشکیش پوشیده بود، کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می‌کرد. شونه‌های پهنش توسط پالتوش قاب گرفته شده بودن و اندام مردونه‌ش رو به زیبایی به تصویر می‌کشید.
رورو دستش رو روی دهنش گذاشت تا از خوش‌تیپی ییبو جیغ نزنه، اما این باعث نمی‌شد که توی دلش برادر نادونش رو به‌خاطر ترک همچین لعبتی سرزنش نکنه:
«جان ای جان! من چی بگم به تو؟ چه‌جوری تونستی همچین پسر جذاب و سکسی‌ای رو ول کنی و برای خودت صاف‌صاف بچرخی؟ لعنت بهت خب! حیف که مرتیکه درازِ خوشگل گِیه وگرنه خودم تورش می‌کردم. جان حماقتت برای یه لحظه‌ته... چی بهت بگم که عمق مطلب رو برسونه؟»
رورو همچنان توی دلش درحال آب‌کشیه جان بخت‌برگشته بود و از خون‌ریزی داخلی به‌خاطر جذابیت بیش از حد ییبو، داشت به فنا می‌رفت که صدای ییبو اون رو به خودش آورد:
«دید زدنت تموم نشد خانم رورو؟»

رورو با نیشی باز به سمت ییبو رفت و مثل کوآلا بهش چسبید:
«به بودا قسم بوبو، این جان مانع پیشرفتت بوده. همین که از زندگیت شوت شد بیرون تو این‌جوری یهو عین چنار قد کشیدی که هیچ، زیباییت زد ما رو فلج کرد! بهش می‌گم قدمت نحسه گردن نمی‌گیره...»

بعد نزدیک ییبو رفت تا بغلش کنه.
در تلاش بود تا دست‌هاش رو دور کمر ییبو حلقه کنه، اما دست‌های کوتاه بامزه‌ش بازیگوشی می‌کردن و از پشت به هم نمی‌رسیدن تا به‌طور کامل دور کمر ییبو قفل بشن.
ییبو با تک‌خنده‌ای، اون دختره‌ی پررو و حاضرجواب رو از خودش جدا کرد و با شیطنت گفت:
«ایول! می‌بینم که با هم هم‌نظریم...»

اما ادامه حرفش توسط جان عصبانی خورده شد:
«اتفاقا منم با سطل‌زباله هم‌نظر می‌شم که شما دوتا رو غالبش کنم اگه تا دو ثانیه‌ی دیگه خفه نشید!»

بعد به سمت خواهرش رفت و بازوش رو از دست ییبوی خندان بیرون کشید:
«مثل یه دختر خوب می‌ری می‌شینی تو اتاق معاونت.
و محض رضای خدا، التماست می‌کنم دو دقیقه خراب‌کاری نکن و حتی به فکرتم خطور نکنه که این‌دفعه جای دیگه‌ای رو بزنی بترکونی.»

رورو لب‌هاش رو برچید و مظلوم گفت:
«گِــــــه اون یه اتفاق بود!»

«آره حادثه‌ای که تو اتفاقی جلوه‌ش دادی و با ماست‌مالیه من کسی نفهمید. حالا برو پی کارت!»

بعد از بیرون کردن رورو، پشت میزش نشست و به ییبو که هنوز سرپا بود گفت:
«بشین. از تحقیقاتت چه‌خبر؟»

ییبو روی صندلی لم داد و یه شیرینی از روی میز جان کش رفت:
«خبر که زیاد دارم، اما اینکه بخوای بشنویش یا نه بستگی به خودت داره.»

و با قیافه‌ای که حرص جان رو درمی‌آورد، به شیرینش گازی زد و با لذت جوید!
جان روان‌نویسش رو روی میز گذاشت و به جلو متمایل شد:
«وانگ ییبو به همه مقدساتی که برات عزیزه، التماس می‌کنم اینقد منو سر نَدِوون. همین الانش پنج روز از ماجرای قتل می‌گذره و من هیچ مدرکی ندارم تا برای بالا دستیام ارائه بدم و هر لحظه توی فشارم. بعد تو داری منو بازیچه خودت و طمعت می‌کنی و من نمی‌دونم دقیقا چه کوفتی از من می‌خوای! اینقدر سخته که برای اولین بار دنبال چیزی نباشی و بی‌چشم‌ داشت کاری انجام بدی؟ چرا نمی‌فهمی که یه آدم بی‌گناه جونشو از دست داده و من حتی یه اثر انگشت پیدا نکردم چه برسه به قاتل!؟ پس لطفا این مسخره‌بازیو تمومش کن.»

یک شب بیشتر دوستم داشته باشWhere stories live. Discover now