شب حدود ساعتای 12:35دقیقه بود ولی ژان هنوز بیدار بود و درحال پلی استیشن بازی کردن بود
ژان یه خونه مجردی داشت
ژان به مرحله ی آخر بازی رسیده بود و خوشحال بود که الان دیگه میبره که ناگهان با باختش مواجه شد
با لج دسته رو فشار داد و زیرلب با خودش گفت:«لعنتی..!»
چون خسته شده بود و دیگه دیروقتم بود،خواست وسایل پلی استیشن رو جمع کنه که ناگهان گوشیش زنگ خوردگوشیشو از روی اپن برداشت و با لحن خستهای جواب داد:«الو؟!»
تهیونگ بود...!
ولی الان که دیگه دیروقت بود،ممکن بود چه کاری داشته باشه...؟!
با صدایی که انگار از ته چاه میومد«ضعیفبود»،شروع به حرف زدن کرد:«ژان...ژان...من...مننن»
ژان سریع گوشیو به اون یکی گوشش منتقل کرد تا بهتر بشنوه و با نگرانی پرسید:«تهیونگ...چیشده چرا این شکلی حرف میزنی؟!»
چندتا سرفه کرد و دوباره سعی کرد واضح حرف بزنهباهمون صدای ضعیفش گفت:«ژان...ژان من تیر خوردم...یه اکیپ در حالی که داشتم به خونه میرفتم،سد راهم شدن و شروع کردن به متلک انداختن،منم دلیلشو نفهمیدم اصلا هیچ کدومشونو نمیشناختم،نمیدونم چی شد که یهو باهام درگیر شدن»
ژان که خیلی ترسیده بود و نگران بود،دستی به موهاش کشید و گفت:«تهیونگ...الان....الانکجایی؟!،بگو تا بیام دنبالت و پدر اون عوضیا رو دربیارم»
تهیونگ صداش ضعیف تر شد و خیلی به سختی میشد صداشو کسی از پشت تلفن بشنوهنفس عمیقی کشید و گفت:«من...من»
اومد حرفشو ادامه بده که گوشی از دستش افتاد و از هوش رفت
ژان سریع با نگرانی پرسید:«تهیونگ...تهیونگ جوابمو بده،تهیونگگگگگگ»
ژان که انقدر نگران بود و ترسیده بود،سریع سوار دوچرخش شد و از خونه زد بیرون
با خودش در حین راه زمزمه میکرد:«یعنی کار کیه؟!تهیونگ چه بلایی سرش اومد؟!توی کدوم بیمارستانه؟؟»
شروع کرد تک تک بیمارستانا رو بگرده
لا به لای بیمارستان گردیشم هی مرتب به تهیونگ زنگ میزد اما فایده ای نداشت و تهیونگ هیچ جوابی به تلفن ژان نمیدادهیچ کدوم از بیمارستانا بیماری به اسم«کیمتهیونگ»نداشتن
ژان دیگه داشت قطع امید میکرد
روی صندلی نشست و دستی کلافه روی سرش کشید
با نگرانی با خودش گفت:«کجایی تهیونگ..؟!کجایی؟؟»
نگاهی به اطرافش انداخت که دید دارن یه فردیو که روی تخته،داخل یه بیمارستان میبرن
ژان باعجله دوید سمت اون فرد و پارچه رو از روی اون فرد برداشت
خودش بود...!تهیونگ بود
لبخندی روی لبش به خاطر پیدا کردن تهیونگ نشست
بردنش به بیمارستان و بلافاصله بردنش داخل اتاق عملژان هم ناچار روی یکی از اون صندلیا منتظر نشست
بقیه بچه ها هم اومده بودن
همچنین پدر و مادر تهیونگ هم اومده بودن و مادرش مرتب داشت گریه میکرد پدرشم انگار خیلی ناراحت بود
یونگی باتعجب رو به ژان ازش پرسید:«ژان؟!خودتی؟! اینجا چیکار میکنی؟؟»
ژان سرشو از میون دستاش بالا آورد و نگاهی به یونگی کرد
باتعجب آهسته پرسید:«شما اینجا چیکار میکنید؟!»
هوسوک نشست روی صندلی کناری ژان و گفت:«از پرستارا فهمیدیم،اونا بهمون زنگ زدن و بهمون خبر دادن»
ژان روشو از هوسوک برگردوند و به زمین خیره شد
زیرلب گفت:«یعنی کار کی میتونه باشه؟!»
جونگکوک هوفی کشید و گفت:«هرکی بوده یه دشمنی خاصی با تهیونگ داشته،اما من تا حالا ندیدم تهیونگ با کسی دشمنی داشته باشه آخه تهیونگ با بیشتر بچه های مدرسه گرم میگرفت و با هیچ کدوم رابطه ی بدی نداشت»جیمین نشست روی صندلی و گفت:«حتما بیرون از مدرسه هستن»
زمان کم کم گذشت و حدود1ساعت بود که تهیونگ داخل اتاق عمل بود!!
عمل خیلی طول کشیده بود
همه نگران تهیونگ شده بودن
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و به محض بیرون اومدنش بچه ها با نگرانی دورشو گرفتن
ژان روبه دکتر پرسید:«آقای دکتر...عمل چطور بود حال تهیونگ چطوره؟!»
دکتر نگاهی به ژان کرد و گفت:«خوشبختانه عمل موفقیتآمیز بوده و دوستتون هم سالم و سلامته،موفق شدیم تیر رو از بدنش خارج کنیم، فقط اینکه حدود یه هفته اینجا بستریه و مهمون ماست،بعد از یه هفته میتونید ببریدش پیش خودتون»دکتر بعد تموم کردن حرفش از پیش بچه ها رفت
بچه ها خوشحال شدن از بابت سالم بودن تهیونگ
ژان هوفی کشید و لبخندی زد
تهیونگ توی icuبود و ژان با نگرانی همچنان تهیونگ رو تماشا میکرد
تهیونگی که بیهوش روی تخت بیمارستان بود
ژان دستشو روی شیشه گذاشت و زیرلب خطاب بهش گفت:«تهیونگ...تو خیلی زود خوب میشی و دوباره برمیگردی پیشمون،نگران هیچی نباش و فقط خیلی خوب استراحت کن»و با بغض لبخند غمانگیزی زد
داستان زیادی غمناک نشد؟!:")
هعی بچم تهیونگ گناه داشت بره رو تخت بیمارستان:")
ووت و کامنت یادتون نره:")
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝒎𝒊𝒓𝒂𝒄𝒍𝒆 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆
Фэнтезиژان یه پسر شیطونه که توی مدرسه عضو یه اکیپه اکیپی که شامل کیم تهیونگ،جانجانگکوک،پارکهوسوک،کیمسوکجین،پارکجیمین ومینیونگیهست اونا یه جورایی جزو پسرای شر دبیرستانشون به حساب میان و خوب همه اینو میدونن سر دسته ی تموم اون دردسرا ژان هست ولی چی میشه...