part10- برف 👀🍷

110 39 16
                                    

ژان رفته بود بیرون تا به پیرمردی که ازش کمک میخواست، کمک کنه
وقتی بهش کمک کرد و پیرمرد هم کلی براش آرزوی خوب کرد،برگشت پیش ییبو و با خوشحالی داد زد:«ییبوووو...برفففف...داره برف میاااااد»
ییبو هم بهش باتعجب رو کرد و پرسید:«برف؟!»
ژان و ییبو رفتن بیرون برای تماشای برف
ژان با خنده ی شیطانی یه گوله برف برداشت و پرتاب کرد سمت ییبو

ییبو اولش جا خورد ولی بعد خندید و گوله برفی برداشت و رو به ژان گفت:«بگیر که اومد»
و پرتابش کرد سمت ژان
ژان هم خندید
ییبو به نظرش ژان زیر برف حتی زیباتر هم میشد...!
این روزا...این روزا ییبوی سرد رو به یه آدم خوشحال و خوش خنده تبدیل میکرد و همه ی ایناهم به خاطر ژان بود:)
ییبو پیش خودش آرزو میکرد که ای کاش همه ی ساعات و دقایق و ماه ها و سال ها رو با ژان بگذرونه:)
اگه ژان نبود،صد در صد ییبو هنوزم همون پسر ساکت سرد و مغرور بود که با هیچکس حرفی نمیزد

ولی ای کاش این روزا همیشگی باشه،ای کاش:)
ووت و کامنت یادتون نره:)

𝒎𝒊𝒓𝒂𝒄𝒍𝒆 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora