part8-ازت‌ممنونم‌وانگ‌ییبو:)👀🍷

135 46 14
                                    

صبح حدودای ساعت10بود که دکتر به همراه های ژان گفت که همشون برن و فقط یک نفر به عنوان همراه تا وقتی که ژان مرخص میشه،پیشش بمونه
آخه دکتر گفت برای احتیاط یک هفته ژان اینجا بستری بمونه تا مطمئن بشن ژان سالمه و بعد با اطمینان کامل مرخصش کنند
ییبو حاضر شد پیش ژان بمونه
اینکه ییبو حاضر شده بود پیش ژان بمونه اونم برای یک هفته خیلی تعجب‌انگیز بود و تعجب همه رو حسابی برانگیخته کرده بود

همه رفتن و مادر ژان خیلی به ییبو سفارش کرد که مراقب ژان باشه
ییبو هم گفت که حتما هرطور شده مراقب ژان هست و نمیذاره یه مو از سرش کم بشه
بچه ها هم خیلی بهش سفارش کردن و اونم بهشون قول داد که خیلی خوب از ژان مراقبت میکنه
بیمارستان از سر و صداشون ساکت شده بود و ییبو هم برگشت پیش ژان و روی یه صندلی رو به روی ژان نشست
ژان هوفی کشید و رو به ییبو گفت:«پس همه رفتن و فقط منو تو موندیم»

ییبو به نشونه ی تایید سری تکون داد
ژان همونطور که به ییبو زل زده بود،توی فکر فرو رفت و یه علامت سوال بزرگ توی ذهنش نقش بست که چرا ییبو با اینکه ژان انقدر بهش بدی کرده و قضاوتش کرده،بازهم پیشش مونده؟!
هی با خودش کلنجار رفت که بهش چیزی بگه یا ازش بپرسه یا نه که بلاخره تصمیم گرفت ازش بپرسه تا دلیلشو بفهمه
صداشو صاف کرد و خیلی جدی ازش پرسید:«ییبو،تو چرا حاضر شدی این مدت پیشم بمونی با اینکه من قضاوتت کردم،ازت توی ذهنم یه آدم بد و سواستفاده‌گر ساختم،باعث شدم بقیه دوستام هم دید بدی بهت داشته باشن و از همه بدتر،میخواستم با کلک و حقه از مدرسه بیرونت کنم،چطور با همه ی این کارای من حاضر شدی پیشم بمونی؟!»

ییبو ریزنگاهی به ژان کرد و با بی تفاوتی گفت:«سگ گازت بگیره توهم گازش میگیری؟!»
ژان که هنوزم جواب سوالشو نگرفته بود،با گیجی و سردرگمی گفت:«ولی این فرق داره،من...من خیلی آدم بدجنسی بودم،من حتی به دوستام گفتم که به مدیرا و اینا بگن که تو با رشوه و اینا هرسال پاس میشی و اگه اینا نباشه،تو پاس نمیشی و تجدیدی،دیگه ببین من از مرز بد بودنم گذشتم من شده بودم مثل یه آدم خودخواه و مغرور که فقط خودش و منافعشو میبینه و اصلا به دیگران و آسیبایی که ممکنه بهشون برسه فکر نمیکنه،من خیلی آدم وحشتناکی شده بودم ییبو،هرکسی جای تو بود قطعا میرفت و دیگه پشت سرشم نگاه نمیکرد ولی تو...»

ییبو نفس عمیقی کشید و روشو از ژان برگردوند و گفت:«من دیگه عادت کردم،به قضاوت شدن،به اینکه همه فکر میکنند من یه هیولای سرد ترسناکم و اینکه همه میخوان منو از بین ببرن،ابتدایی هم که بودم همه ی بچه ها به خاطر این رفتارم ازم متنفر بودن»
ژان که دلش برای ییبو سوخت و باورش نمیشد همچین آدمی با همچین قلب بزرگی باشه،دستشو گرفت و بالبخند گفت:«ازت ممنونم ییبو،خیلی ازت ممنونم،هیچوقت فکرشو نمیکردم که همچین آدم خوبی باشی،تو ممکنه که یکم رفتارت سرد باشه ولی قلبت مثل یه دریا بزرگه،این خیلی خوبه،میدونی من دیگه ازت متنفر نیستم و اینو میدونم که تو به هیچ عنوان نباید مورد تنفر هیچکسی قرار بگیری» 

ییبو لبخند بزرگی به ژان زد و دستشو محکم گرفت
ژان لبخندی به یببو زد و سریع به لبخند بزرگی که ییبو بهش زده بود اشاره و گفت:«هی ببین چه لبخند بزرگی زده...!»
ییبو سریع خجالت کشید و لبخندشو خورد و درحالی که هول شده بود، گفت:«چی کدوم لبخند از چی حرف میزنی..؟!»
ژان با لبخند ییبو رو قلقلک داد و گفت:«خودم دیدمش کلک سعی نکن ازم قایمش کنی..!»
ییبو همینطور بلند بلند میخندید و ژان هم همراهش قهقهه میزد

این اولین باری بود که ییبو انقدر از ته دل میخنده:)
این خنده های ییبو فقط و فقط متعلق به ژان بود و ییبو به غیر از ژان برای هیچکس دیگه ای نمیخندید
ژان هم خیلی خوشحال بود که بلاخره میتونه خنده های ییبو رو ببینه:)
ووت و کامنت یادتون نره:")
جوری که این پارت قشنگ بود>>

𝒎𝒊𝒓𝒂𝒄𝒍𝒆 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆Where stories live. Discover now