part14-به خاطر تو:)🍷👀

107 33 8
                                    

اون هفته ی لعنتی رسیده بود و موقع ازدواج ییبو رسیده بود
همه ی اینا فقط به خاطر ژان بود
به خاطر آزادی اون حاضر بود هرکاری بکنه
به خاطر اینکه اون زندگی خوبی داشته باشه
توی ماشین ییبو در حال رانندگی سمت تالار بود
دختر عموش با لبخند دستشو گرفت و ییبو با حرص و عصبانیت خطاب بهش گفت:«دستمو ول کن»

دختر بی توجه به حرف ییبو دستشو محکم تر گرفت
ییبو با عصبانیت داد زد:«بهت گفتم دست بهم نزننننن»
دختر ترسید و سریع دستشو از ییبو کشید
نفس عمیقی کشید و به رانندگیش ادامه داد
همونطور که نگاهش به منظره ی بیرون بود،خطاب به ییبو گفت:«عاشق اون پسری؟!اسمش چی بود؟!آهاااا شیائوژان،بزار رک بهت بگم،تو هیچوقتش نمیتونی بهش برسی،پدرت همین الانشم به اندازه ی کافی به خاطر شایعه ی علاقت به ژان ورشکسته شده،هیچ کس دیگه حتی جواب سلامشم نمیده و همه چپ چپ نگاهش میکنند،بیخیال اون پسر شو»

ییبو با جدیت ترسناکی گفت:«به تو ربطی نداره»
حدود یه ربع بعد به تالار رسیدن
همه از کوچیک به بزرگ تو تالار بودن
حتی کارکنان شرکت و کارگرا..!
البته پدر ییبو از عمد اونا رو دعوت کرده بود تا شایعه بخوابه
ییبو با اون دختر وارد تالار شد و همینطور که داشت به مهمونا نگاه میکرد،با دیدن یه نفر قلبش به درد اومد..!
اون فرد ژان بود..!
با دیدن ییبو لبخند ریزی زد و دست تکون داد

ییبو نگاه غم انگیزی بهش کرد و کاری نکرد
رفتن و روی صندلی کنار هم نشستن
ییبو بین اون همه مهمون فقط به ژان خیره شده بود
و توی دلش هزارتا فحش به خودش میداد که ای کاش زمین دهن وا میکرد و منو میبلعید..!
فقط دلش می خواست بمیره..
زمان گذشت و ییبو به بهونه ی دستشویی از تالار بیرون رفت
توی راه ژان رو دید
سریع ژان رو بلند صدا زد و دوید پیشش

ژان متعجب نگاهش کرد و لبخند زد
نگاه کلی به ییبو انداخت و گفت:«اووو چقدر خوش تیپ شدی با کت و شلوار،بهت حسودیم میشه،راستی مبارکت باشه،مطمئنم با همدیگه خوشبخت میشین»
ییبو نمیدونست بهش چی بگه
دستاشو مشت کرد و انگار یه بغض سنگینی تو گلوش گیر کرده بود که اجازه نمیداد حرف بزنه
ولی نمیتونست سکوت کنه
پس شروع به حرف زدن کرد و همینطور ناخودآگاه اشک از چشماش جاری شد:«ژان...من متاسفم،همش تقصیر منه،من فقط میخواستم تو آزاد بشی نمیتونستم تحمل کنم که تو داخل اون اتاق زندانی باشی،همینطور که تو زندانی بودی،انگار من عذاب میکشیدم درد میکشیدم نمیخواستم توهم درد بکشی...!»

ژان با لبخند ییبو رو در آغوش گرفت و آهسته گفت:«هی گریه نکن،کدوم دامادی شب عروسیش گریه میکنه؟!منم خیلی مدیونتم ولی نمیتونم مانع این بشم که بری پی زندگی خودت،همش که نمیشه به خاطر من زندگی کنی،خودتم حق داری ییبو..!»
ییبو از بغل ژان بیرون اومد و با گریه دست ژان رو گرفت و درحالی که زل زده بود توی چشماش،گفت:«بیا از اینجا بریم،بریم آمریکا،اونجا دیگه پدر و مادرم دستشون بهمون نمیرسه و میتونیم آزادانه باهم و کنار هم باشیم،هیچ کسم نمیفهمه ما کجا رفتیم»

ژان دستشو گرفت و گفت:«ولی ییبو،اونا هرچی باشن خانواده ی توعن،من نمیتونم تو رو از اونا بگیرم»
ییبو ملتمسانه گفت:«این تنها راه چارمونه،من فقط وقتی پیش توعم حالم خوبه من نمیتونم با اون دختر زندگی کنم خواهش میکنم نجاتم بده ژان،خودت میدونی که من هیچوقت نمیتونم با اون دختر خوشبخت بشم غیرممکنه»
ژان توی فکر فرو رفت
چیکار میتونست بکنه؟!
با ییبو به آمریکا بره و آزادانه و خوشحال باهاش زندگی کنه یا قبول نکنه و باعث بشه ییبو زندگیش یه عمر تباه بشه و در حسرت دیدن ژان بمونه؟!

ولی بلاخره تصمیمشو گرفت چون میخواست ییبو خوشحال باشه
بالبخند رو به ییبو گفت:«باشه،من باهات میام به آمریکا»
ییبو لبخند بزرگی زد و ژان رو محکم در آغوش گرفت
ژان هم با لبخند بغلش کرد
اونا سریع یه تاکسی به سمت فرودگاه گرفتن و به سمت آمریکا حرکت کردن
به نظرتون کارشون درست بود یا اشتباه؟!
ووت و کامنت یادتون نره:)

𝒎𝒊𝒓𝒂𝒄𝒍𝒆 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz