ژان بلاخره از خواب بیدار شد
الان حدودا یه 1ساعتی میشد که خوابه
چشماشو مالوند و اطرافشو نگاه کرد که با صدای ییبو به خودش اومد:«چه عجب بلاخره بیدار شدی..!»
ژان باتعجب و چشمای خوابآلود به ییبو خیره و گفت:«چی؟! چرا مگه چقدر خوابیدم؟!»
ییبو پوزخندی زد و گفت:«حدودا 1ساعت، اگه بازم میخوابیدی دیگه شب بیدار میشدی»ژان باتعجب پنجره ی اتاقشو کشید و بیرونو نگاه کرد
غروب قشنگی بود
لبخندی زد و خطاب به ییبو گفت:«هی ییبو،پایه ای بریم بیرون غروب آفتابو تماشا کنیم.؟!»
ییبو باتعجب پرسید:«چی؟!»
ژان هوفی کشید و گفت:«دلت میاد تماشای همچین غروب قشنگیو از دست بدی؟!»
پنج دقیقه بعد...ییبو و ژان رو به روی خورشید پشت بوم ایستاده بودن
ژان بالبخند رو به خورشید گفت:«غروب آفتابو دوست دارم،حالمو خوب میکنه»
ییبو در حالی که موهاش تو غروب میدرخشید،گفت:«آره قشنگه»
ژان موهاش تو باد شروع کردن تکون بخورن
ییبو به ژان خیره شده بود و محو زیباییهاش شده بود
ژان دستی به سرش کشید و گفت:«ییبو»
ییبو متعجب رو به ژان پرسید:«چیه؟!»ژان:«چرا هروقت منو میبینی لبخند میزنی؟!تا حالا ندیدم برای هیچکسی لبخند بزنی فقط برای من لبخند میزنی،میخوام دلیلشو بدونم»
ییبو نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت
چی میتونست بگه؟!
باید میگفت چون عاشقتم؟!
ژان که جوابی از ییبو نگرفت،با پوزخند گفت:«دوست دختر داری؟!اگه داری،اون میدونه که اومدی پیش من؟!یه وقت فکر ناجور به سرش نزنه»ییبو خندید و گفت:«دوست دختر کجا بود؟!من از دخترا خوشم نمیاد»
ژان که از تعجب نزدیک بود چشماش از حلقه بزنه بیرون،رو به ییبو گفت:«چی تو گفتی از دخترا خوشت نمیاد؟!چه عجیب آخه منم از دخترا خوشم نمیاد فکر میکردم فقط خودم این شکلیام»
ییبو خندید و دستی به سر ژان کشید و گفت:«حالا فهمیدی که تنها نیستی و منم همین ویژگی رو دارم»
ژان خندید و به ییبو خیره شداحیانا این بهترین روزای ییبو بود
چون در کنار ژانش بود:)
ووت و کامنت یادتون نره:)
ESTÁS LEYENDO
𝒎𝒊𝒓𝒂𝒄𝒍𝒆 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆
Fantasíaژان یه پسر شیطونه که توی مدرسه عضو یه اکیپه اکیپی که شامل کیم تهیونگ،جانجانگکوک،پارکهوسوک،کیمسوکجین،پارکجیمین ومینیونگیهست اونا یه جورایی جزو پسرای شر دبیرستانشون به حساب میان و خوب همه اینو میدونن سر دسته ی تموم اون دردسرا ژان هست ولی چی میشه...