part9-غروب آفتاب👀🍷

112 40 12
                                    

ژان بلاخره از خواب بیدار شد
الان حدودا یه 1ساعتی میشد که خوابه
چشماشو مالوند و اطرافشو نگاه کرد که با صدای ییبو به خودش اومد:«چه عجب بلاخره بیدار شدی..!»
ژان باتعجب و چشمای خواب‌آلود به ییبو خیره و گفت:«چی؟! چرا مگه چقدر خوابیدم؟!» 
ییبو پوزخندی زد و گفت:«حدودا 1ساعت، اگه بازم میخوابیدی دیگه شب بیدار میشدی»

ژان باتعجب پنجره ی اتاقشو کشید و بیرونو نگاه کرد
غروب قشنگی بود
لبخندی زد و خطاب به ییبو گفت:«هی ییبو،پایه ای بریم بیرون غروب آفتابو تماشا کنیم.؟!»
ییبو باتعجب پرسید:«چی؟!»
ژان هوفی کشید و گفت:«دلت میاد تماشای همچین غروب قشنگیو از دست بدی؟!»
پنج دقیقه بعد...

ییبو و ژان رو به روی خورشید پشت بوم ایستاده بودن
ژان بالبخند رو به خورشید گفت:«غروب آفتابو دوست دارم،حالمو خوب میکنه»
ییبو در حالی که موهاش تو غروب می‌درخشید،گفت:«آره قشنگه»
ژان موهاش تو باد شروع کردن تکون بخورن
ییبو به ژان خیره شده بود و محو زیبایی‌هاش شده بود
ژان دستی به سرش کشید و گفت:«ییبو»
ییبو متعجب رو به ژان پرسید:«چیه؟!»

ژان:«چرا هروقت منو میبینی لبخند میزنی؟!تا حالا ندیدم برای هیچکسی لبخند بزنی فقط برای من لبخند میزنی،میخوام دلیلشو بدونم»
ییبو نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت
چی میتونست بگه؟!
باید میگفت چون عاشقتم؟!
ژان که جوابی از ییبو نگرفت،با پوزخند گفت:«دوست دختر داری؟!اگه داری،اون میدونه که اومدی پیش من؟!یه وقت فکر ناجور به سرش نزنه»

ییبو خندید و گفت:«دوست دختر کجا بود؟!من از دخترا خوشم نمیاد»
ژان که از تعجب نزدیک بود چشماش از حلقه بزنه بیرون،رو به ییبو گفت:«چی تو گفتی از دخترا خوشت نمیاد؟!چه عجیب آخه منم از دخترا خوشم نمیاد فکر میکردم فقط خودم این شکلی‌ام»
ییبو خندید و دستی به سر ژان کشید و گفت:«حالا فهمیدی که تنها نیستی و منم همین ویژگی رو دارم»
ژان خندید و به ییبو خیره شد

احیانا این بهترین روزای ییبو بود
چون در کنار ژانش بود:)
ووت و کامنت یادتون نره:)


𝒎𝒊𝒓𝒂𝒄𝒍𝒆 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora