Him...

133 25 4
                                    

Taehyung pov:

اون یه جورایی خاصه...مهربونه و درکت میکنه با استعداده و جذابه یه جورایی شاهکاره،طبیعت اونو نقاشی کرده...

و خب اون برای من ادم مهمیه ولی چجوری ممکنه یکی که حتی دوستمم نیست برام طوری مهم باشه که حتی فکر کردن بهش باعث میشه نیشم تا بناگوش باز شه...

خنده داره درگیر احساساتم با کسی شدم که کمتر کسی پیدا میشه روش کراش نباشه...
توی اینستا چرخیدم و سعی کردم اکانتش رو پیدا کنم اسم های مختلف رو امتحان کردم...و بالاخره پیداش کردم پیجش پرایوت بود ولی فالوور هاش زیاد بود...فهمیدم همه ی رکوئست ها رو اکسپت میکنه پس صبر کردم... دو روز بعد رکوئستم رو قبول کرد نزدیک ۵ تا پست از خودش گذاشته بود...درسته اون مثل همیشه جذاب بود.ولی توی هایلایت ها...واو هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم سی تا عکس ازش رو یه جا ببینم.دونه دونه عکس ها رو دیدم و با هرعکس بیشتر به جذابیتش پی بردم...

مامانم همیشه میگفت عاشق شدن قشنگه ولی نه تو دنیایی که هاناهاکی تهدیدت میکنه...ولی من چم شده که از هاناهاکی نمیترسم...شاید این نترسیدن یه نشونه از این باشه که من و اون قراره باهم باشیم برا همین نمیترسم...

گوشیم رو گذاشتم کنار...ساعت ۵ بود یعنی اون رفته توی اون کافه همیشگی نشسته،درسته !من روتین همیشگیش رو حفظ بودم.بعد از عوض کردن لباسم از خونه زدم بیرون و سعی کردن با دویدن خودم رو زود تر برسونم...دم در کافه لباسم رو مرتب کردم و دستی به موهام کشیدم و با یه نفس عمیق وارد شدم...

جذاب تر از همیشه با یه اخم کمرنگی داشت کتابش رو میخوند.درسته من راجع به این کتابه هم تحقیق کردم مثل اینکه هیچ وقت به کره ای ترجمه نشده...یعنی اون داره به زبان اصلیش یعنی اسپانیایی میخونه.و برای بار هزارم باهوش بودنش بهم ثابت شد...
یه میز نزدیک میز اون رو انتخاب کردم و نشستم...و خب سعی کردم بهش خیره نشم ولی همچین هم موفق نشدم...بعد از گذشت نیم ساعت از جام بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم...اون همیشه یک ساعت توی کافه میمونه و بعدش باید به کلاسش برسه...

با حس یه تنگی نفس به دیوار کنار کافه تکیه دادم یعنی انقدر زود شروع شده؟نفسم بالا نمیومد حس کسی رو داشتم که آسم داره ولی یادش رفته اسپریش رو با خودش بیاره...سعی کردم قبل از اینکه توجه اش رو جلب کنم از اونجا دور شم و خب بعدش دیگه هیچی یادم نمیاد تا اینکه توی بیمارستان بهوش اومدم...وقتی چشمام رو باز کردم مامانم رو دیدم که داره گریه میکنه...با حس گلودرد شدیدی سر جام نشستم و شروع به سرفه کردم و اولین گل خونی از گلوم در اومد...

داشتم با خودم فکر میکردم که باید فردا بهش اعتراف کنم...من مطمئنم اینده ی روشنی دارم.هر روز اینده ام رو با اون تجسم میکردم ساعت رو نگاه کردم ۱:۱۰ نصف شبه...و با کمال تعجب از اینستا یه نوتیف اومد و اون اومده لایو... دستم رو بردم سمت گوشیم ولی با کشیده شدن سِرُمی که به دستم وصل بود درد شدیدی تو بدنم پیچید ولی اصلا اهمیتی نداشت و سریع خودمو به گوشیم رسوندم و با گذاشتن هنذفری تو گوشم روی نوتیف کلیک کردم...

با پخش شدن اهنگ سریع صدای گوشیم رو کم کردم...چه اتفاقی داره میوفته؟کجا رفته؟تصوریش خیلی بی کیفیت بود ولی همین برای دیدن اون توی بغل یه دختره کافی بود...صدای دختره رو شنیدم که گفت:ساعت ۱:۱۱دیقه ست سه تا یک...و جواب اون رو شنیدم:منو برای خودت ارزو کن....
اون مست بود و میخندید و دوست دخترش رو بغل میکرد،نمیدونستم چیکار کنم...حرف بزنم؟ نفس بکشم؟لبخند بزنم؟گریه کنم؟گوشیم رو خاموش کردم و هنذفری رو پرت کردم یه جای دیگه...نمیخواستم دیگه چیزی ببینم و بشنوم...
با حس سوزش شدیدی توی ریه ام سعی کردم هوای عمیقی رو وارد کردم ولی نمیشد نفسم بالا نمیومد و ضربان قلبم نامظم شد...با صدای دستگاه مامانم بیدار شد و با فریاد هاش پرستار سریع اومد تو اتاق و سعی کرد منو تا رسیدن دکتر بهوش نگه داره ولی مغز و قلبم خیلی بیشتر از اینا نیاز به خواب داشتن...

حالا صبح شده و اون شب طولانی گذشت و من حالا دیگه جایی برای رفتن نداشتم حتی دلیلی هم برای زندگی نداشتم.با باز شدن در دکتر وارد شد و پیشنهاد در اوردن گل ها از ریه هام رو داد...مادرم امیدوار بهم نگاه کرد و لبخند مهربونی زد، و دکتر اضافه کرد:از اونجایی عواقب بعدش پای بیماره نیاز به تکمیل رضایت نامه توسط خود بیمار هم هست...سعی کردم لبخند بزنم و اشکم هام او کنترل کنم.نمیتونستم زندگیم رو بدون هیچ حسی بگذرونم نمیخواستم یه مرده ی متحرک باشم و سعی کردم از ارایه های ادبی استفاده کنم و بهشون بفهمونم که راضی نیستم و گفتم:(دوستش دارم اندازه ی تمام نقطه هایی که میتونم دورش دایره بکشم و بعدش دورش بگردم).سکوت عمیقی برای درکش غالب شد که بعد از اون صدای گریه های مادرم تو گوشم پیچید و منم با زل زدن به پنجره سعی کردم ذهنم رو اروم کنم...بعد از اون با سرفه های شدیدی گل های فراوونی از گلوم بیرون اومد نفسم بالا نمیومد.کم کم بی حس شدم و چشمام بسته شد...و دیگه هیچی نفهمیدم به جز صدای بوقی که نشونه ی ثابت شدن ضربان قلبم بود...

و بعد از اون عشق عمیق تهیونگ همراه با خوشحالی های مادرش به زیر خاک دفن شد...

Hanahaki.هاناهاکی.oneshotOù les histoires vivent. Découvrez maintenant