چشمامو باز کردم
بدنم تیر میکشید
نور شدیدی تو چشمم میخورد
چرا باید اینطوری باشه اتاق؟
اطرافم نگاه کردم همه دورم جم شده بودن و داشتن بهم نگاه میکردن شوکه شده بودم
وسط حیاط دانشگاه بودم
لعنتی
بخاطر اون عوضی بم شوکوارد شده بود و توی خواب راه رفته بودم و اینجا خوابیده بودم
لعنت بهش لعنت
لباس تنم نبود فقط شلوار تنم بود و پوست سفیدن زیر نور برق میزد شایان و دوستای کوفتیشم داشتن نگاممیکردن
سریع پاشدم دویدم سمت اتاق متوجه شدم یکی دیگم داره دنبالم میدوه
رسیدم ب اتاق بازش کردم خاستم ببندمش یکی درو گرفت هولم داد داخل درو پشتش بست
شایان عوضی بود
_اینجا چیمیخوای برو بیرون
اومد سمتم و دستشوگذاشت رو پهلوم دستاشو میخاسم پس بزنمچسبوند منو ب خودش
سرمو بالا گرفتم
_از جونمچیمیخوای
+ بیبی بوی چرا وسط حیاط خابیده بودی خوشت میاد پسرا نگا کنن ب اون پوست سفیدت؟میدونی حال بهم زنه؟
ناراحت شدم از حرفش
_دهنتوببند
+مامانت بهت یاد نداده مثل یه پسر خوب تو تختت بخوابی؟
_ولم کن لطفا
+مث هرزه ها شدی میدونستی؟
_شایان لطفا ولم کن
اسمشو ک صدا زدم یکم مکث کرد
هولم داد
+از این حرکات بدممیاد دیگه نبینم این چرتوپرتارو اینجا
_مگه صاحب اینجایی ک تعیین تکلیف کنی؟
+اره مگ نمیدونستی من اینجارو ساختم؟
_گمشو بابا
+میتونی بری بپرسی
و رفت بیرون درو بست
واقعا این دانشگا مال اون بود؟اون ساخته بودش؟پس اینجا چغلطی میکرد؟وات د فاک؟!
رفتم اینترنت و راجب دانشگاه تحقیقکردم ووقتی عکسشودیدم شاخم دراومد
اون مهندسش بود خودشم ساخته بودش خودشم ناظرش بود و یکی از خفنترینا بود واااات پس اینجا چی میخاااااس چرا اینجا داره درس میخووونه؟
با علامت سوال بزرگ رفتم دوش گرفتمو لباسم تنم کردم و رفتم سمت کلاس
نگاها برگشت روم
شده بود مثل ادم معروفا ک هر جا میره نگاش میکنن
حس خوبی نداشت با حسش غریب بودم وباعث میشد شوکه وعصبی شم
مثل اینکه قرار بود این چند شب رو همش توخواب راه برم چون بهم شوکوارد میشدو زیاد ناراحتوعصبی و استرسی میشدم
کلاس تموم شدو تایم ناهار بود رفتم بوفه و ناهار قورمه سبزی بود گرفتم و ترجیح دادم توی سالن نشینم چون همه داشتن نگام میکردن رفتم سمت پشت بوم دانشگاه هوا خوب بود رسیدم بالا و سایه بونی قشنگی پیدا کردم ک زیرشم یه تخته صندلی بود ک میشد روش بشینی رفتم روش انگار کسی اینجا میومد چون اینو کسی ساخته انگارناهار خوردم و تموم شد ناهار سنگینی بود چشمام خوابالود شدع بود تصمیم گرفتم چند دقیقه ای چرت بزنم و زنگ ک خورد برم سر کلاس
دراز کشیدمو چشامو گذاشتم رو هم
چشمامو ک باز کردم یه چیز سنگین محکم بدنمو گرفته بود واضحتر ک شد دیدم تو بغل شایانم شوکه شدم و پسش زدم
چشماش نگران بود
+احمق چیکار میکنی؟
_چرت زدم بخابم بعدم بیام سر کلاس
+ خرررر لب دانشگا وایسادی فهمیدی من مالکشم تصمیم گرفتی بد آوازش کنی؟ک همجا پخش شه این خبر و بگا برم؟
_چی داری میگی؟
+ تو احمقی واقعاو با عصبانیت پاشد و یقمو گرفت
+دفه اخرت باشه
و رفت خیلیییی عصبانی بود چیشده بود مگهشایان:
دیدم آرمین داره از سالن خارج میشه بی اهمیت رقتم ناهارموکنار بچها بخورم چن دقیقه نگذشته سبحان دوید سمتم
+شایان
هراسون بود
_چیشده چرا بهم ریختی
نفس نفس میزد
بقیه هم داشتن نگاش میکردن
اروم گف ک من بفهمم
+ارمین
_باز چیکار کرده این جوجه
+لب ساختمونه انگار میخاد خودکوشی کنه
اینو ک شنیدم رنگ از رخم پرید
چی داره میگه این
ناهارو گذاشتمو دویدم سمت پشت بوم و دیدم نشسته لب دیواره ساختمون و ب پایین خیره بود
دویدم سمتش و بغلش کردم اوردمش رو زمین
چند ثانیه ب زمین خیره بود ک یهو بم نگا کردو چشاشو باز بسته کرد و پسم زد
این چش بود؟
YOU ARE READING
youre name
Fanfictionاین یه داستان ایرانیه شخصیت هاشم ایرانین و توی واقعیت وجود دارن اما داستانش از خودمه آرمین یه بیبی بوی خیلی کیوته که زندگی خیلی سختی داره وقتی که چندتا از قلدرای محل میگیرن که اذیتش کنن یه ددی میادو نجاتش میده و از اونجا... این داستان قطعا نوشته...