〄 Chapter 0: Introduction

535 39 2
                                    

• یادتون نره فیک رو به ریدینگ‌لیستتون اضافه کنید •

مُقَــدَمـه:

" -‌ هرگاه که داستانی را اغاز میکردم، در صفحات نخستین به دنبال مُقدمه اش میگشتم! زیرا قصد داشتم به قلم، محتوا و شیفتگیِ ادم هایش اعتماد کنم که مبادا، حسرت از دست دادن زمان، اعتماد و سوی چشمانم جانم را چون خوره ببلعد! اما اکنون که خود را در دل داستانی خاکستری رنگ سرگشته میبینم...بیشتر از پایانش هراس دارم!

داستان ما چیست پلوتو؟ افسانه ما به چه قیمتی قرار است باعث خاموشیِ سویِ چشمِ دیگران شود؟ چگونه قرار است اعتماد و زمان دیگران را خرج روایتمان بکنیم؟

به قیمت اشک های بی پناهمان؟
قلب های ضعیف از تپِشمان؟
ناله های بی خریدارمان؟

یعنی...قرار است پا به پای این داستان اشک بریزند؟ لبخند چی پلوتو؟ لبخند هم میزنند؟ میدانم! اگر لبخند بزنند، یعنی تو برای همیشه در کنار من میمانی...اما اگر جز این باشد چه؟ خب...اگر جز این باشد و تو گرمای آغوشِ نسکافه‌ای‌ ات را از من دریغ کنی، تنها سه کلمه در ذهنم نقش میبندد: اشک، عشق، درد! سه کلمه ی سه حرفیِ پُر دردسر که سرانجامِ یک دیگرند. عشقی که درد میدهد و اشکی که از درد حاصل میشود!

میخواهم بدانم که در این داستان من بیشتر اشک خواهم ریخت یا تو؟ اگر تمامیِ اشک ها سهم تو باشند، پس تو عاشق تری! مگر نه پلوتو؟ همین بس است؛ بی شک به تو اعتماد میکنم.

بخاطر دارم روزی را که برایم از "عشق" لب گشودی. در عوض من آن را چون شیفتگی - جنون و دلدادگی توصیف کردم! عاشقی کردن را به من یاد بده. بگذار؛ در حین غرق شدن در اشک عشقت، به جانب لب هایت مجنون وار شنا کنم!"...

همونطور که کلمات رو به زبون میاورد، لبخندِ کمرنگی زد و صفحه‌ی دوم دفترِ نسبتا بزرگ توی دستش رو باز کرد. همزمان کمی سرش رو بالا آورد و به جسم نیمه خوابِ روی تخت که با اشتیاق بهش چشم دوخته بود، خیره شد. چشم های شفافش نشون میدادن که خیلی مشتاق شنیدن ادامه داستانه. بزاقش رو فرو برد و دست های عرق کردَش رو به شلوارِ سفید بیمارستان توی تنِش کشید. بویِ الکل کمی مضطربش میکرد پس از جاش بلند شد و پنجره رو کمی باز گذاشت.

پسر مقابلش هم همونطور که به‌ دور شدنِ مرد غریبه‌ ای که روزی بهش پیشنهاد داده بود تا شنونده قصه هاش باشه نگاه میکرد، دستش رو روی قلب حساسش گذاشت و سرفه آرومی کرد:

- قشنگ بود...اینا رو کی نوشته؟

دستش رو به پنجره رسوند و همونطور که به منظره پشتش چشم میدوخت، بازش کرد:

- کسی نمیدونه...البته هنوز...
- اوه... پس تا خوابم نگرفته شروعش کنید کاپیتان!

همونطور که به‌ سمت صندلیش برمیگشت، با اخم های کنجکاوِ روی صورتش جواب داد:

𝖠𝖱𝖮𝖬𝖠 | 𝖵𝖪𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now