زمان ما زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتیم به پایان رسید. میدونم... اینجای داستان باز هم تقصیر من بود. انقدر غرق نگاهت شدم که گذر زمان رو فراموش کردم.
" 23 سپتامبر-1955- فرانسه- 16:00 "نفس عمیقی کشید. نفسی به عمق اقیانوسی که مهمونش بود. نفسی که با برخورد به پوست نازک بینیش، لرز خوشایندی رو به بدنش نشوند.تابش ملایم نور خورشید که به صورت نامساوی به جای جای کشتی میتابید و نسیم خنک صبحگاهی، تنها نشون دهنده یک چیز بود. روز خوب!
به خوبی میتونست جریان فرضی عطر قهوه رو به بیرون از پنجره ببینه. عجیب بود اگه با بوییدن این رایحه برخلاف رنگ قهوه ای، پرده ای کرم رنگ جلوی دیدش نقش ببنده؟ این رنگ حس خیلی خوبی میداد. پس باید لبخند میزد؛ چیزی که اکثر اوقات به فراموشی می سپرد. باید تا جایی که امکان داشت لبخند میزد، طوری که دیگه یادش نره. تا جایی که روزی برای پشیمونی باقی نمونه! نباید بخاطر روز هایی که میتونست اما نشد که لبخند بزنه، حسرت میخورد. اما لبخند های زورکی و غیر واقعی، تاثیری هم داشت؟
صدای گوشنواز موج هایی که بخاطر حجم و عمق آب، آروم آروم روی هم میرفتن و پدیده موج رو بوجود میاوردن، حسابی آرومش میکردن.
بویاییش عطر خوش قهوه رو در کنج به کنج خونه احساس میکرد؛ لامسهاش غرقِ نوازشِ نسیم بود و شنواییش درگیر صدای امواج! همه ی حواسش بکار گرفته شده بود جز چشایی. اما حس بیناییش سرگرم چی بود؟ دقایقی که گذشت رو غرق دیدن مردی بود که روی نرده های عرشه خم شده و موج های بی قرار و آروم آب رو زیر نظر داره. توی این نیم ساعتی که گذشته بود، فهمید مهم نیست هوا آفتابی، ابری و یا حتی بارونی باشه. اون چتر همیشه همراه این مرده.
برخلاف روز های گذشته که کت قهوه ای به تن داشت، اینبار مشکی پوش شده بود...کلاهش! کلاه پانوماش که روی دستهی چتر ایستاده بود، هیچ هراسی از افتادنش نداشت، توجهش رو جلب کرد، چون تمام اون مدت از دیدن چهره مردونش محروم بود. فقط امروز اینطوری گذشت؟ معلومه که نه!
از اون روز، دو هفته گذشته بود و جونگکوک از صبح تا شب این مرد رو خیره به همه چی دیده بود به جز آدم ها! اون اصلا توجهی به اطرافیانش نداشت. قهوه هاش رو کنج کافهبار توی دورترین نقطه درحالی که به بیرون خیره بود، مینوشید. تنهایی هاش رو روی عرشه سپری میکرد و گاهی هم حتی از اتاقش بیرون نمیومد. حتی به دیدن مادام هم نرفته بود!
طبق چیزی که شنیده بود، مادام قرار بود با این مرد صحبت کنه اما اینطور نشد. مادام گفته بود کلی حرف برای شنیدن داره؛ اما نشد که اون مرد حرف هاش رو به زبون بیاره. اصلا اون مرد همون کسی بود که اون شب روی عرشه دیده بود؟
اون روز توی بار دیده بود که نگاهش مُرده؛ بی فروغه و هیچ امیدی توش نیست. اما این روز ها یه چیزی بیشتر از قبل فرق کرده بود. باید میگفت، حالا به جز نگاهش، خودش هم روحی در بدن نداشت!
ESTÁS LEYENDO
𝖠𝖱𝖮𝖬𝖠 | 𝖵𝖪𝗈𝗈𝗄
Fanfic〄 خلاصه: روایت عاشقانه عطرساز جوانی که کاپیتان کشتی رو مغلوب و شیفته خودش میکنه...کاپیتانی که از فرط خستگی و سنگینی غم از دست دادن همسرش، به اون کشتی و آدمهاش پناه میاره! آوای پرنده های ساحلِ اسکله و گرمای ساختمان های در آغوشِ هم! بوی شوریِ آب و عط...