〄 Chapter 7: She is lost

64 15 0
                                    

ترسناک بود! برای کسی که هر بار ترک شده بود، اومدن کسی مثل تو ترسناک بود اما تو فقط کنار من میخندیدی و این به من جرعت میداد تا روی این ترسیدن قمار کنم! جرات...؟ این کلمه فقط برای "رومئو" تعریف نمیشه! جرات داشتن یعنی نگاه کردن به چشمات و شمردن مژه­هات! جرات یعنی لمس کردنت! جرات یعنی با اینکه میدونم قراره نباشی، باز هم به حرف‌هات گوش بدم! همه اینها برای قلب و مغزم که برای دوست داشتنت رقابت میکنن، ممنوعه ترین اتفاق ممکن بود. اونجا بود که فهمیدم، من از رومئو هم شجاع تر بودم.

" 24 سپتامبر – 1955 – فرانسه - 07:10 - ریوریا "

صدای قدم های رهگذرها! موسیقی آروم و گوش نوازی که از فاصله نه چندان دوری به گوش می رسید! علاوه بر اون... صدای برخورد لیوان های نوشیدنی!

هَم­هَمه کاسب ها و مشتری های مغازه! آوای پرنده های ساحل و کرنای کشتی! هیچکدوم قادر به بیدار کردن مرد خسته روزگار و پسر غم دیده ای که روی پاهاش خوابیده بود، نبودن.

" بوی نمِ خاک! "

جونگکوک به بو ها حساس بود و همین موضوع هم باعث شده بود تا همونطور که چشم هاش بسته ست، ماهیت اون بو رو تحلیل کنه. اما طولی نکشید که با احساس خیسی قطره ای روی بینیش، پلک هاش رو از هم فاصله داد. با برخورد روشنایی به چشم هاش، دوباره اون هارو روی هم برگردوند. چرا کسی به مسافرها یادآوری نمیکرد که آروم تر رفت و آمد کنن و با صدای آرومتری موسیقی گوش بدن؟

پلک هاش رو بیشتر فشرد و باعث چین خوردگی پوستش شد. دوباره اون خیسی رو جایی روی گونه اش احساس کرد. بدون اینکه پلک هاش رو از هم باز کنه، دستش رو به سمت گونه اش برد و چیزی که تمام مدت باعث اذیت شدنش میشد رو لمس کرد.

بارون!

اون هم توی اتاقش‌؟

خنده داره..!

اما با ظاهر شدن تمام اتفاقات دیروز پشتِ پرده چشم هاش، با شدت پلک هاش رو از هم فاصله داد و به اولین چیزی که جلوی چشم هاش ظاهر شد، خیره موند. رستورانی که دیشب جلوش خوابیده بودند... تازه داشت همه چیز رو درک میکرد.

کمی خودش رو تکون داد اما با گرفتگی ناگهانی کمرش مواجه شد. لب هاش رو گزید و سعی کرد ناله توی دهنش رو پس بزنه. بالاخره تونست روی کمرش بخوابه و به سقف کم عرض بالای سرش که با یه لامپ نیمه سوخته مزین شده بود، چشم بدوزه.

نگاهش رو پایین تر آورد و به صورت تهیونگ رسید. سرش رو به دیوارِ مسافر خونه تکیه زده بود و صورتش رو توسط کلاه پوشونده بود.

خنده بی صدایی کرد و با نگاهی مکشوفانه، طول و عرض بالا تنه اش رو از نظر گذروند. البته؛ مخفی کردنِ چهره افتضاح اول صبحی پشت اون کلاه، واقعا ایده خوبی بود!

𝖠𝖱𝖮𝖬𝖠 | 𝖵𝖪𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now