🐋شرط آپ پارت بعدی: 10 ووت🐋
" قلب ها هرچند ناقص و بی میل باشن اما روزی راه خودشون رو پیدا میکنن...اون موقعست که مغز خاموش میشه و حماقت برای همیشه تو رو در آغوش میگیره..! "
" 8 سپتامبر 1955 – لاین ایتالیا – 20:30 – اتاق آروما"
به اتاقش که حالا برخلاف چند دقیقه پیش خالی شده بود نگاهی انداخت. از وقتی مارینا رفته بود تنها شده بود و حالا میتونست احساسات واقعی خودش رو بروز بده. نفس بریدهاش که از بغض حجیم شدهی کنجِ گلوش نشات میگرفت رو آزاد کرد و از پشت به در تکیه داد.
از باقی حرف های دختر که براش تکراری تلقی میشد با خبر بود؛ پس بدون اینکه بهش فرصت بیشتری برای نصحیت کردن بده، در اتاق رو بست. طبق معمول هیچ احساس پشیمونیای قلبش رو احاطه نکرد، چون از اینکه اطرافیان از این طرز برخوردش آگاهن و قرار نیست شکایتی بکنن، آگاه بود.
همونطور که دفترچه خاطرات پدرش که هنوز هم با حالت نیمه بازی روی میز قرار داشت رو از نظر می گذروند، به سمتش قدم برداشت تا فکری که از ذهنش گذشته بود رو عملی کنه.
حالا که تنها صدای نفس های خودش بود که توی اتاق به گوش میرسید، احساس میکرد تمام دیوارهای اتاقش درحال فریاد کشیدن و کوبوندن خاطرات گذشتش هستن؛ طوری که میتونست سنگین شدن قلبش رو از غم ناگهانیای که بهش تزریق شده بود، حس کنه. با احساساتی که بهش هجوم آورده بودن، غریبه نبود و همین هم باعث میشد تا بخواد اونها رو روی کاغذهای دفترچه خاطراتش خالی کنه و از سنگینیِ بار روی دوش و قلبش کم کنه. روی صندلی نشست و قلم مشکی رنگی که روی میز افتاده بود رو توی دستش گرفت. دفتری که سالها جوهر قلم پدرش رو مزه کرده بود، حالا اونجا بود تا بارِ خاطرات و غم های پسرکش رو به دوش بکشه. پس بدون هیچ تردیدی، همونطور که زاویه نشستنش رو درست می کرد، شروع به نوشتن کرد:
« وقتی در این دنیا برای نخستین بار، چشم هایم را باز کردم، این پروانه های آبیرنگِ تنهایی بودند که به دور شمع های تقدیرم میچرخیدند و سوگواری میکردند. زمانی که کمی بزرگتر شدم، دوباره پلکهایم را بستم تا شاید بتوانم در حضور پدرانهی تو آرامش بگیرم. اما تنها چیزی که دوباره نصیبم شد، تنهایی بود و تنهایی! اگر به این فکر کنم که شاید واژه "تنهایی" در سرنوشتم نوشته شده و هرکس را که به سمت من قدم برمیدارد بلافاصله دور میکند، عجیب است؟
گاهی هم به دو واژه "پدر و مادر" فکر میکنم. چه واژه های کمرنگ و بی معنایی! کلماتی که یادآوریشان جز ظاهرشدن پردهای مشکی در نظرم، هیچ رنگ دیگری ندارد. حتی از یادآوریاش هم بيزارم.
اما تو...تو فرق داشتی! تنها کسی که باعث شد تا کمی طعمِ اَرزشمندی و فرزندِ کسی بودن را بچشم، تو بودهای تا همراه با یادآوری اسمت رایحهی شکوفه های بهاری را احساس کنم.
YOU ARE READING
𝖠𝖱𝖮𝖬𝖠 | 𝖵𝖪𝗈𝗈𝗄
Fanfiction〄 خلاصه: روایت عاشقانه عطرساز جوانی که کاپیتان کشتی رو مغلوب و شیفته خودش میکنه...کاپیتانی که از فرط خستگی و سنگینی غم از دست دادن همسرش، به اون کشتی و آدمهاش پناه میاره! آوای پرنده های ساحلِ اسکله و گرمای ساختمان های در آغوشِ هم! بوی شوریِ آب و عط...