مرور خاطرات مثل یه سکه است، شیر و خط بودنش بستگی به تصمیمات گذشته خودمونداره؛ امشب فهمیدم که دو روی سکه برای منه. من برای خودم خط آوردم و برای تو شیر!
- فلش بک -
با عوض شدن ملودی سالن، زیر لب هوفی زمزمه کرد و به جمعیت خیره شد. خانم ها و آقایونی که به دعوت مادام تو کشتی موندند تا جشن خداحافظی رو در کنارش باشند. از نظر مادام، صمیمیت یا اشنایی با اونها اهمیتی نداشت؛ اینکه اونها مادام رو میشناختند، کافی بود. البته که اکثر مهمان ها شامل اهالی کشتی می شدند.. گفتم اهالی کشتی؟ هووم خوبه؛ حتما برات عجیبه..!
از اونجایی که اونها رو نمیشناسی، پس بهت میگم!
آندره دوریا...! کشتی که خودش 1300 تا ظرفیت مسافر داشت، شامل چند خانواده کوچک میشد؛ خانواده کالامای، کاپیتان کشتی که به همراه همسر و دخترش اینجا زندگی میکنه. خانواده پنج نفره آروما که شامل خودش، مادام مکروری که اکثرا اینجاست، دختر کاپیتان کالامای که به خاطر خانوادش از بچگی بین اونهاست، پارک جیمین، باریستای این کشتی و البته مهمون جدیدمون، کاپیتان کیم!
به قول جیمین، مطمئنم اگه مارینا بفهمه که ممکنه سنیور کیم، جای پدرش رو بگیره و یک روز بخاطر بازنشستگی پدرش از کشتی برن، دیگه انقدر نسبت به حضور سنیور اهمیت نمیده و یا حتی ازش متنفر هم میشه.
باقی مسافرهای همیشگی هم شامل کسایی میشد که میل برگشت به خونه رو نداشتن؛ نویسنده ها و شاعر هایی که با خیرگی به آب اقیانوس، مینوشتن؛ خدمه ای که درست مثل جیمین اینجا کار میکنن و .... خانواده اسمیت که به "هرجای دنیا رو بگردی، دوباره پات به آندره دوریا باز میشه" معروف هستند و همیشه اهل گشتن توی دنیان. همه ی این آدمها بیشترین طول عمرشون رو اینجا سپری کردن! و حالا توی این سالن کنار هم هستن تا با کسی خداحافظی کنند که تمام این مدت، عطرش رو همه جای کشتی به جا گذاشته.
-مادام مکروری!-
نیم نگاهی به سینی طلایی رنگ نوشیدنی ها انداخت و دوباره با تردید نگاهش رو به جمعیت انداخت. ساعت های پایانی بود و این نشون میداد که به خوبی از پس این چند ساعت بر اومده و تونسته به خوبی سرویس بده!
البته که همیشه نمیتونست باریستا باشه؛ امشب هم جز همون اوقات بود.
نگاهش شکار رقص آروما و مادام شد.
آروما آروم بود!
اینطور به نظر می رسید؛ این یعنی که مادام به خوبی از پس رام کردنش بر اومده.
نفس عمیقی کشید و با قدم های آروم، همراه با سینی به سمت میز شماره سه حرکت کرد.
اما درست قبل اینکه به اون میز برسه، با شنیدن صدای رییسش از قدم ایستاد!
YOU ARE READING
𝖠𝖱𝖮𝖬𝖠 | 𝖵𝖪𝗈𝗈𝗄
Fanfiction〄 خلاصه: روایت عاشقانه عطرساز جوانی که کاپیتان کشتی رو مغلوب و شیفته خودش میکنه...کاپیتانی که از فرط خستگی و سنگینی غم از دست دادن همسرش، به اون کشتی و آدمهاش پناه میاره! آوای پرنده های ساحلِ اسکله و گرمای ساختمان های در آغوشِ هم! بوی شوریِ آب و عط...