19

696 158 3
                                    

یونگی بعد از اوکی کردن قطار و بقیه چیزا مستقیم به طرف خونه جیمین رفت.

بالاخره رسید و شروع به در زدن کرد.

"کی پشت دره؟" یه خانمی این رو از توی خونه گفت.

"عا..چیزه..یونگی هستم. جیمین اونجاست؟"

چشم‌های زن گشاد شد. "اوه خدای.. تو نمی‌دونی نه؟"

"چی رو؟" یونگی پرسید.

"پسرم جیمین.. اون رفته کما... به خاطر کمبود خوابش.." زن براش توضیح داد. "پسر بیچاره‌م..."

چشم‌های یونگی گرد شد. می‌تونست اشک رو روی گونه‌ش حس کنه.

"حالت خوبه؟" زن پرسید و یونگی سرش رو به نشونه نه تکون داد.

"اصلا خوب نیستم...هیچوقت درست حسابی نبوسیدمش...هیچوقت برای بیشتر از یک ساعت توی بغلم نداشتمش...هیچوقت به اندازه کافی باهاش وقت نگذروندم...هیچوقت بهش نگفتم..که چقدر دوسش دارم" یونگی گفت و بغضش رو به زور قورت داد.

"تو مین یونگی هستی درسته؟ جیمین راجع بهت به من گفته بود." مادر جیمین پرسید.

یونگی سرش رو تکون داد. "لطفا آدرس بیمارستان رو بهم بده."

-

یونگی به اتاق جیمین توی بیمارستان رسید. جیمین در آرامش با یه ماسک اکسیژن روی صورت و یک سوزن توی دستش روی تخت دراز کشیده بود.

یونگی توی اتاق تنها بود، روی صندلی کنار جیمین نشست و شروع به نوازش کردن دستش کرد.

"من متاسفم، عزیزم..." یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد. "کاش اون موقع اون‌جا بودم تا کمکت می‌کردم." یونگی مکث کرد. "می‌خوام بدونی که چقدر همیشه عاشقت بودم... ولی نکنه خیلی دیر شده؟ دیگه قرار نیست بیدار شی؟"

یونگی نفش عمیقی کشید و اشک روی گونه‌ش رو با پشت دستش پاک کرد. "التماست می‌کنم... لطفا بیدار شو."

یونگی به جیمین نگاه کرد. قطره اشکی از گوشه چشم پسرِ روی تخت پایین افتاد. "جیمین!" یونگی تقریبا با ناباوری فریاد زد ولی جوابی دریافت نکرد.

وقت ملاقات یونگی تموم شده بود و باید می‌رفت.

"بهت قول می‌دم که دست از پیام دادن برندارم حتی اگه جوابی دریافت نکنم. بیشتر ازون چیزی که بتونم بهت اجازه بدم بری عاشقتم." یونگی گفت و بعد، اتاق رو ترک کرد.

𝐒𝐥𝐞𝐞𝐩𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐬 𝐅𝐨𝐫 𝐋𝐨𝐬𝐞𝐫𝐬!Where stories live. Discover now