explosion

50 5 0
                                    

رئيس دوتا بسته قرص جلوم گذاشت و گفت : دو بسته براتون گرفتم خانم
قرص رو تو دستم گرفتم و روشو خوندم : فلورازپام
و روي دومي نوشته بود : تریازولام
رئيس : اينا از دسته قرص هاي بنزودیازپین ها هستن كه داروهای کاربردی در درمان انواع اختلالات همراه با استرس، آشفتگی و تشویش، گرفتگی های عضلانی و همچنین پیشگیری از حملات عصبی هستند از دست دادن حافظه بنزودیازپین ها به خاطر داشتن تاثیرات مسکنی در درمان بی خوابی و استرس های همراه افسردگی هستش
_ خب چجوري باعث از دست دادن حافظه ميشه؟ حافظه كوتاه مدت يا بلند مدت؟
+اين قرص ها فعالیت بعضي نقاط کلیدی مغز را تعدیل می كنن. مثلا بخش هایی از مغز که نقش مهمي توي انتقال رویداد ها از حافظه کوتاه مدت از دست دادن حافظه به حافظه بلندمدت را دارن در واقع به این خاطره که بنزودیازپین ها برای بیهوشی بیماران نیز استفاده می شوند.
لبخندي زدم و گفتم : كارتو خوب انجام دادي ممنونم
خنديد و پاچه خوارانه گفت : من براي كاراي شما همه توانمو ميزارم خانم
پاكت پولو جلوش گذاشتم
_ مثل هميشه حواست باشه كه منو نميشناسين
+ چشم خانم
عينك دوديمو زدم و رفتم بيرون
نفس عميقي كشيدم و رفتم خونه
اول بايد به يو تلقين كنم واقعا نياز به قرص داره يا شايدم بهتره گولش بزنم
فردا يه جلسه داشتيم پس برناممو فردا پياده ميكنم
وارد خونه شدم كه ديدم صداي جيغ يونا خونرو برداشته
سريع رفتم تو سالن
يونا بغل پرستارش بود و پرستارش از اشفتگي بغض كرده بود
مامان و هه سو هم كنارش بودن
مامان داد زد : نميبيني بچه خودشو هلاك كرد بدش به من
پرستار : اخه خانم ......
مامان : خانم چي ؟ من نبايد بغلش كنم؟ ممنوعه؟ دختر من حداقل چنتا بچه بزرگ كردم
هه سو : خانم بزرگ سوانگهو عصباني ميشه
مامان : كي به تو گفت دخالت كني
يونا بين بحثشون از گريه سرخ شده بود
رفتم جلو با اخم گفتم : چه خبرتونههههه ......بسه ديگه
ساكت شدن
مامان : اينجوري خوبه ؟بچه خودشو هلاك كنه ولي حق نداره بياد بغل من ؟
_ نه حق نداره به هيچ وجه
رفتم جلو و يونارو گرفتم بغلم
اروم اروم تكونش دادم
گريه ميكرد ولي ديگ جيغ نميزد
شيشه شيرشو گرفتم و رفتم تو باغ
اروم اروم به خوردش دادم و اون اروم شد
كلي تو باغ چرخوندمش تا خوابش برد
لبخندي به دختر كوچولوم زدم
بردمش بالا و گذاشتمش تو اتاقم
چانيول براي تور اكسو خارج از شهر بود
نصفه شب حواسمو به اتاق يو جمع كردم
خواب نبود مثل هر شب
رفتم و در اتاقشو زدم
+ بيا تو
رفتم داخل ، روي مبل نشسته بود و ويسكي ميخورد
+ نخوابيدي هنوز؟
_ يونا داشت گريه ميكرد تو چرا نخوابيدي
پوزخند زد و گفت : تو كه ميدوني پنج ماه خواب درست ندارم چرا باز ميپرسي
شونه بالا انداختم
_ فردا بايد جلو سهامدارا سخنراني كني اماده اي
سر تكون داد
يه ليوان ويسكي ريخت و سمتم گرفت
با ترديد از دستش گرفتم و روي مبل كناري نشستم و يكم خوردم
+ كابوسا ولم نميكنن
_ چه كابوسي؟
+شنيدي ميگن وقتي روح يه مرده ارامش نداشته باشه و باعث بهم خوردن ارامشش تو باشي ولت نميكنه؟
پوزخند زدم و از ليوانم خوردم
+ اونا بيخيالم نميشن صداشون همش تو گوشمه
بلند شدم و با بغض گفتم : از كشتن اونا بيشتر از همه خودت ضربه ميبيني يو اينو هميشه يادت باشه
نفس عميقي كشيدم و از اتاقم رفتم بيرون
وقتي درو بستم صداي شكستن اومد
حتما ليوانو كوبيده بود به ديوار
صبح زودتر از هميشه بيدار شدم
قرص روان گرداني كه گرفته بودمو زير لباسم مخفي كردم و رفتم اشپزخونه
خدمتكارا تند تند صبحانه حاضر ميكردن و بهم سلام كردن
_ دمنوش رئيسو درست كردين ؟
يكي از خدمتكارا : بله خانم اونطرف گذاشتمش
_ من سرم درد ميكنه يكم ازش ميخورم
تعظيمي كرد و رفت به كارش برسه
كمي براي خودم ريختم و به ظاهر خوردم
وقتي حواسشون نبود قرص رو باز كردم و توي كل دمنوش خالي كردم
تقريبا دو ساعت تا اثر كردنش طول ميكشيد و همون موقع ساعت جلسمون بود
نفسمو فوت كردم و رفتم بيرون
كم كم همه بيدار شدن و پشت ميز بودن
به پله ها منتظر نگاه كردم اما يهو يادم اومد اوني كه منتظرشم ديگه از اون پله ها پايين نمياد
يو مثل هر روز دمنوششو سر كشيد و اين باعث لبخند روي لبم شد
صداي پايي كه از سمت پله ها اومد باعث شد سرمو بالا بگيرم
اول فكر كردم پرستار يوناس ولي يه دختر غريبه بود
عجيبه ديشب كه كسي پيش يو نبود
شايد حموم بوده
ترجيح ميدادم اين دخترا از در پشتي جوري برن كه ديگه قيافشونو نبينم
ولي در كمال ناباوري اومد پايين و صبح بخيري گفت و گونه يو رو بوسيد
يو هم كمي متعجب بود ولي توجهي نكرد
خواست بشينه سر ميز كه طاقت نياوردم و صدام دراومد
_ شما؟
لبخند مصنوعي زد و گفت : من دوست دختر برادرتونم
نگاهي به يو انداختم و گفتم : خب ؟ چه دليلي داره سر ميز صبحانه باشي؟
رو به يو گفت : عزيزم؟؟
عصبي چنگالمو روي ميز كوبيدم و بلند شدم
با صداي تقريبا بلندي گفتم : عمارت وانگ هنوز انقدر سطحش پايين نيومده كه هرزه اي مثل تو سر ميز صبحانش باشه
+ درست صحبت كن فكر كردي كي هستي؟؟
رفتم سمتش و با پوزخند گفتم : من دختر اون خانواده ايم كه تو با هرزه بازياتم نميتوني خودتو بهش بچسبوني
از اين رفتارم يكم ترسيد
ادامه دادم : گمشو بيرون و ديگه اينطرفا نبينمت
+ تو نميتوني منو بيرون كني
سيلي محكمي به صورتش زدم
_ يادت نره كي هستي و اينجا كجاست و خونه كيه
بلند داد زدم : اينو بندازين بيرون
باديگارداي داخل خونه و خدمتكارا متعجب از شدت عصبانيت من فقط نگاه ميكردن
بلندتر گفتم : نشنيدين؟؟؟؟؟
سريع دونفر اومدن و دخترو كه حالا داشت گريه ميكرد بردن بيرون
كيفمو برداشتم و گفتم : دختراي رنگارنگتو به اتاق خوابت خلاصه كن عمارت وانگ جاي هركسي نيست
يو هيچي نميگفت
زدم بيرون و به شركت رفتم و براي جلسه لحظه شماري ميكردم
داخل اتاق جلسه نشسته بودم
بك اه اومد داخل
لبخندي بهش زدم
اومد جلو و گونمو بوسيد و بعدم كنارم نشست
ووك كمي بعد اومد
فقط براش سر تكون دادم
خيلي طرف يو بود براي همين رابطم باهاش شكراب بود
همه اومده بودن و يو ده دقيقه دير كرده بود
بك اه : پس چرا نمياد
سو : شايد مشكلي پيش اومده
ولي من ريلكس به بقيه نگاه ميكردم چون مطمئن بودم قرصا اثر كرده
بالاخره در باز شد و يو اومد
سرشو گرفته بود و از تلو تلو خوردنش معلوم بود سرش گيج ميره
پوزخند نامحسوسي زدم
پشت ميز وايساد و تعظيم كوتاهي كرد
+ بابت......تاخير ...اممم......معذرت ...ميخوام
بين حرفاش خيلي مكث ميكرد
همه متعجب بهم نگاه كردن
سرشو يدور محكم تكون داد و ادامه داد : موضوع امروز ......راجب
خيلي يهويي به سمت در نگاه كرد
انگار كه يكي وارد شده باشه
يهو بلند گفت : تو اينجا چكار ميكني؟؟؟ چرا دست از سرم برنميداري؟؟؟
پچ پچ ها شروع شد
حالت خواهر نگران گرفتم و كنارش رفتم و دستشو گرفتم
محكم دستشو كشيد و داد زد : به من دست نزن
عقب عقب رفت و گفت : از جونم چي ميخوايدددددد
سر و صدا ها داشت بيشتر ميشد
+ نه ......نه من كاري نكردم
توهم كامل زده بود و با در و ديوار حرف ميزد و اين هموني بود كه من ميخواستم
سريع گفتم : مگه نميبينيد حال رئيس خوب نيست ببريدشون بيرون
منشيا گرفتنش و بزور بردنش چون تقلا ميكرد و داد ميزد
يكي از سهامدارا بلند شد و گفت : اين چه وضعشه ايشون تعادل رواني ندارن و ما شركتو داديم دستشون
_ لطفا اروم باشيد كمي مريض احوال بودن
يكي ديگه عصبي گفت : پس جلسه چي ما وقتمونو براي اينجا گذاشتيم
پشت ميز رفتم و با سرفه مصلحطي ارومشون كردم و گفتم : من وانگ سوانگهو هستم معاون و نايب رئيس شركت وانگ و بخاطر اتفاق امروز از شما پوزش ميخوام
مكثي كردم و با لبخند ادامه دادم : موضوع جلسه امروز ما .........
از قبل تمرين كرده بودم چون براي امروز نقشه داشتم و بايد تو چشم همه خوب بنظر ميومدم
ولي نگاه هاي سو اوپا اذيتم ميكرد انگار كه ميدونست كاسه اي زير نيم كاسه هست
لبخندمو حفظ كردم و تمام مطالب رو ارائه دادم
يكي از سهامدارا گفت : واقعا كه لياقت خانم وانگ بالاتر از معاونت هست
و چند نفر تاييد كردن
لبخند محوي زدم البته جوري كه فقط خودم فهميدم
_اميدوارم سلامتي برادرم مشكلي ايجاد نكنه و زودتر بتونن خودشون كارهارو انجام بدن
يكي از سهامدارا سريع گفت : مگه خودشون انجام نميدن؟؟؟
جوري كه انگار از حرفم پشيمون شدم لبمو گاز گرفتم و گفتم : واي منظورم اينه كه ......امم...خب بخاطر مشكلات سلامتي من كاراشونو انجام ميدادم همراه برادرم
تقريبا همه باور كردن من از دهنم پريده جز خانواده خودم چون ميدونستن من تا نخوام حرفي نميزنم
بيشترشون شاكي شدن و داد و بيداد راه انداختن
+ اين چه رئيسيه كه كاراشو يكي ديگه ميكنه
^ بايد يه فكري بكنيم
برادرم يكم ارومشون كردن
ولي اين جماعت اروم نميشن
پوزخندي زدم و از اونجا زدم بيرون
داخل اتاقم رفتم
پشت سرم وانگ سو اومد داخل
+ داري چكار ميكني؟
_من كه كاري نكردم
+ سوانگهو منو نميتوني گول بزني
اروم گفتم : هيچي دارم از دستش راحت ميشم
+ من بچه نيستم حال صبحشم تقصير تو بود نه؟
لبخند شيطاني زدم كه هر لحظه بيشتر كش ميومد
كلافه پيشونيشو ماليد و گفت : چجار داري ميكني با خودت سوانگهو داري ميكشيش؟ انقد تغيير كرده
بلند گفتم : اره همينقدر تغيير كردم......تو كه هميشه پشتم بودي چيشد؟؟ دلت براش سوخت ؟؟من دلم نميسوزه اون هيچ كس من نيست اون خانواده من نيست
با بغض ادامه دادم : خانواده من زير خاكه ...ميدوني شبا كابوس ميبينم ؟؟ ميدوني روزم با خاطرات شروع ميشه؟؟ پشت ميز ميشينم و بعد شيش ماه هنوز منتظرم بابا بشينه بالاي ميز و بكهيون كنارم ولي نيستن ميفهمي؟؟؟ نيستنننن...... كسي نيست كه بشينم رو پاش خودمو لوس كنم و اون بگه تو تك دختر كوچولوي مني ...... كسي نيست كه كل روز اذيتش كنم و بزنيم تو سر و كله هم و اخرشم هركار بخوام انجام بده چون نيمه ديگشم ......كسي نيست كه بابت كاراي بدم بجاي سرزنش نصيحتم كنه و بگه من داداش بزرگتم بهم اعتماد كن
يقه لياسشو تو دستم گرفتم و با اشكاي پايين افتاده گفتم : مو نيست بابا نيست بكهيون نيستتتتت من تغيير نكردم اون تغييرم داده و تا انتقام نگيرم اروم نميگيره دلم ......من ......بايد ......با دستاي خودم ......بكش......
ب نفس افتاده بودم
سو سريع قرصمو بهم داد و بغلم كرد
سو : باشه باشه فقط بهم بگو نقشت چيه؟
قضيه قرص رو بهش گفتم
فعلا بايد به اين كارم ادامه ميدادم
سو : اگر با راي سهامدارا بره كنار يجودري بالاخره انتقام ميگيره پس بايد هوشيار باشيم
سري تكون دادم
بعد از كار رفتم پيش كاراگاه عزيزم
رئيس : اينبار چه كاري ميتونم بكنم ؟
_ يه دختر ميخوام كه اندازه چشمات بهش اعتماد داشته باشي به عنوان خدمتكار بياد تو عمارت
يكم فكر كرد و گفت : دارم ولي نميدونم قبول كنه
پاكت پولي روي ميز گذاشتم
خواست برش داره كه دستمو روش گذاشتم و اخمي كردم
لبخندي زد و گفت راضيش ميكنم
_ بفرستش دوره هاي چاي و قهوه ولي فقط دو روز وقت داره ياد بگيره يكمم ياد بگيره كافيه فقط مدرك براش جعل كن
+ چشم
تو اين دو روز با هر ترفندي شده قرصو توي غذا يا نوشيدنيش ميريختم
وقتي فهميدم مامان دنبال يه نفر براي دمنوش هاي يو ميگرده فهميدم كارم راحت تر شده
با يكم جا به جايي فر ها تونستم اون دخترو بيارم تو عمارت
ظاهر مظلومش گول زننده بود
قرص هارو بهش تحويل دادم و گفتم هر روز يكي دوتا به يو بده
قرصا خواب اور بود و يو بيشتر ميخوابيد و مامان خيلي خوشحال بود
اصلا شركت نميومد ولي بعد از يه هفته مصرف قرصا بعد از هربار بيدار شدن حالش بدتر ميشد
چشماي قرمز و زير چشم گود رفته و داشت لاغر ميشد
مامان هر روز نگران تر ميشد و اصرار ميكرد بره دكتر ولي اون ميگفت خوبم
تقريبا چيزاي معموليش رو يادش ميرفت و ساعتارو قاطي ميكرد و هنوز بعضي شبا با كابوس بيدار ميشد و هزيون ميگفت و داد و بيداد راه مينداخت
اونطور كه از دختره فهميده بودم رئيس براي جا به جايي مواد ازش استفاده ميكرد و هركاري ازش برميومد
ازش خواستم فعلا يكي دو روز دارو نده بهش
سو همش ميپرسيد چه نقشه اي دارم اما ميگفتم منتظر بمونه
با نخوردن قرص ميدونستم يكي دو روز سرحال ميشه اما اثر قرصا رو مغزش بعد امشب بدتر ميشد چون مثل مغزش مثل معتادي ميشد كه مواد نگرفته
سمت شب سرحال و سوت زنان پايين اومد و گفت با ماشينش ميره بيرون
مامان نگران بود ولي خيالشو راحت كرد كه خوبه
يكي دو ساعت بعد از رفتنش تلويزيون رو روشن كردم و شبكه خبر رو اوردم
چانيول يونارو روي پاهاش نشونده بود و ميخندودنش
صداي قهقه هاي از ته دلشون عمارت رو برداشته بودو لبخند به لبامون اورده بود
مامان اونور تر با حسرت نگاهش ميكرد
صداي تلويزيون منو به خودش جلب كرد
+ به خبري كه هم اكنون به دستمون رسيد توجه كنيد انفجار و اتش سوزي يك ماشين در پمپ بنزين كه سه زخمي به جا گذاشت
دوربين مداربسته رو نشون داد
روي صورت هاشون رو مخفي كرده بود و پلاك و ماشين كاملا معلوم بود
هه سو : اين ...اين ماشين يو نيست؟؟؟
با اين حرفش مامان از پرسيد و با دقت به تصوير نگاه كرد كه مردي پياده شد و شروع به بنزين زدن كرد
خاطرات قديمي تو ذهنم اومد و خنده به لبم انداخت
...............
_ يو اوپااا چرا وقتي ميتوني بگي برات بنزين بزنن خودت پياده ميشي تو كه همه كاراتو يكي ديگه ميكنه
يو : اينكار از بچگي برام جالب بود هميشه راننده پياده ميشد و من به پدر هايي نگاه ميكردم كه به پسراشون بنزين زدن ياد ميدادن و به خودم قول دادم بزرگ شدم ياد بگيرم ...هنوزم دوس دارم و تا اخرش هر وقت راننده نداشته باشم خودم ميزنم
_ خيلي بامزه اي اوپا
.....................
در همون حين سيگاري در اورد و روشن كرد
ميدونست برادر احمقش به قوانين توجه نميكنه و با اثرات قرصا كه ديگه بدتر يك دفعه بومم
با ديدن ماشين اتيش گرفته در ذهنش قهقه زد
مامان ناباور روي زمين افتاد و گفت : نه نه اين يو من نبود
اخبار : به نظر مياد مسبب اصلي سيگار در ست ايشون است ولي پليس به محل حادثه رفته و ......
مامان گلدون روي ميز جلوش رو به سمت تلويزيون پرت كرد و خورد شد
يونا جيغي كشيد و ترسيده سرشو در بغل چانيول پنهان كرد
بلند وحشي اي گفتم و خواستم چانيول بالا بره
مامان سريع سمت سو رفت و خواست ببرتش بيمارستان
به جاي سو گفتم : به باديگارداي عزيزكرده پسرت بگو ببرنت من برادرمو كار دارم
مامان : اون برادرته سوانگهوو
_ يادم نمياد
_ هه سو ، اوپا ميشه بيايد براي مسائل مالي شركت كمكم كنيد
مامان سمت باديگاردا رفت و ما بالا
توي اتاق يونا اروم شده بود
سو اروم گفت : كار تو بود؟؟؟
هه سو و چانيول با تعجب نگاهمون كردن
خنديدم
سو عصبي گفت : با توام چطوري همه اينارو برنامه ريزي كردي
خنده خوشحالي كردم و پشت ميزم نشستم
موهامو شونه زدم و گفتم : شايد حالم ازش بهم بخوره ولي من همه برادرامو مثل كف دست ميشناسم
يو عادت داره خودش بنزين بزنه و با قطع كردن قرصش وقتي حس ميكنه حالش بهتره ميره سمت كلاب مورد علاقش ...... برادر احمقم هميشه يادش ميره نبايد سيگار اونجا روشن كنه و اين قرصام كه فراموش كار ترش كرده
بلند خنديدم و گفتم : البته يچيز كوچيكم زير ماشينش بود كه پليسا خودشونو بكشنم نميتونن پيداش كنن
چانيول بهت زده گفت : تو ...تو جكار كردي؟ چجوري؟
_ خدمتكاره بيشتر از يه قرص ريختن ازش برميومد
حالا ميدوني چيه؟؟ اون كه نميميره ولي اختمالا كل بدنش سوخته
باز قهقهم بلند شد كه سو رو عصبي تر كرد
تو بيكارستان كه بيدار بشه قرصا دوباره اثر ميكنه روش و شروع ميكنه به دري وري گفتن و يكم كمك به دكترش كنم ميفهمه جاش تو تيمارستانه
هه سو : اگه ...اگه بفهمن ......
_ هيچكس نميفهمه و اون دخترم يه هفته ديگه ميره
كي فكر ميكرد سوانگهوي مهربون همچين شيطاني درونش داشته باشه
بعد از رفتن هه سو و سو اوپا به تخت رفتم
چان مثل هميشه بغلم نكرد
+ فكر نميكردم همچين كارايي بكني
_دارم انتقام ميگيرم
+ داري روح خودتو كثيف ميكني
_ دارم هممونو از يه شيطان نجات ميدم ... بعد از رفتن اون همه اروم ميگيريم و جون بچمون در امانه
چان به صورت مظلوم يونا نگاهي انداخت و نفسشو داد بيرون
ميدونستم ته فكر اونم انتقام و دل خوشيه
بي توجه بهش خودمو تو بغلش جا كردم و به خواب عميقي رفتم

*
سلاممم بعد از مدتها
اميدوارم حال دلتون بهتر باشه و به همگي تسليت ميگم🖤

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jan 02, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Moon lovers2 ( in 2020)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora