ch.one(big disaster)

251 38 18
                                    

با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد ؛ البته اونطوری نبود که آدم خوابالویی باشه .
از بچگی به زود بیدار شدن عادت داشت .
پس بدون ناراحتی یا حتی تقلایی برای بیشتر خوابیدن بلند شد .

به سراغ کار های روزانه و روتینش رفت ؛ دوش گرفتن، مسواک زدن ، چک کردن ایمیلاش و خوردن صبحانه ای که منشیش براش آماده کرده بود .

بعد از انجام اون کارا ها سوار ماشین شخصیش شد و راننده اش اون رو به سمت شرکت برد .

مدت ها بود که تام به این روند عادت کرده بود ؛ حدودا از بیست و شیش سالگیش تا الان که نزدیک به تولد سی و پنج سالگیش بود .

اوایل با مخالفت زیادی رو به رو شد ؛ چراکه بسیار جوان بود و به قول عده ای بی تجربه .
اما گذر زمان لیاقتش رو ثابت کرد و در تمام این مدت همراهی خانواده اش رو داشت و این چیزی بود که دلگرمش میکرد.
توی راه به چگونگی گذشتن این چند سال فکر می کرد که با صدای راننده ب خودش اومد : آقا رسیدیم .

تام با گفتن ممنونی از ماشین پیاده شد و با غرور و سرسختی همیشگیش پا به شرکت گذاشت .

جایی که همه براش سر تکون میدادن و با احترام بهش سلام می کردن و اون هم با چهره ای که مختص به رییس بود جوابشون رو میداد .

به محض ورودش ؛ الیزابت (منشیش) بهش سلام کرد و شروع به دادن گزارش های اون روز کرد .

_ خب آقای هیدلستون امروز تا ساعت ۱۱ با آقایون شرکت های سوییسی جلسه دارین .
بعد از اون باید یک سر به آقای جونیور بزنید ، چون گفتن که کار واجبی باهاتون دارن .
و بعد از ناهار باید جلسه ای رو با کارکنان واحد تبلیغات برگزار کنید که حدودا تا ساعت ۷ وقتتون رو میگیره و عامم راستی ؛ خانم تامپسون ( همون والکری خودمون ) میخواستن که امشب باهاتون شام بخورن .

● ممنون الیزابت ؛ هر روز مطمئن ترم میکنی ازین که انتخاب درستی داشتم و آهان ؛ درباره ی تسا ؛ بهشون اطلاع بده که اگر مساعد بودم خودم بهش خبر میدم .

واندا چشمی گفت و رفت .

تام وارد اتاقش شد و نگاهی به پرونده های روی میزش انداخت ؛ اون هارو امضا کرد و اطلاعاتی رو که باید برای جلسه به خاطر می سپرد رو مرور کرد و حالا همچی آماده بود .

این جلسه براش خیلی مهم بود ؛ چون داشتن همکاری سوییسی ها خیلی بدردش میخورد .

کسب و کار و تجارت درخت و الوار کار خانوادگیشون بود که حالا به تام رسیده بود .

کارشون رونق خوبی داشت و این تام رو خوشحال میکرد چون به هر حال مسئولیت بزرگی رو به عهده داشت .

فکرش درگیر همین مسائل بود که تقه ی در اون رو به زمان حال برگردوند .

الیزابت بود که بهش،خبر میداد که الان وقت جلسه است .

پس تام بعد از مرور کردن موارد لازم باهاش به سمت اتاق جلسه قدم برداشت .

آقایون اونجا نشسته بودن و بی صبرانه منتظر تام بودن .

تام وارد شد و باهاشون سلام و احوال پرسی گرمی کرد .

...

جلسه حدود ۲ ساعت طول کشید اما با تمام چک و چونه هاش و صحبت های طولانیش تام تونست یه همکاری دیگرو هم جوش بده .
و خوشحال و خندان از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت .

به محض ورودش به اتاق ؛ الیزابت پشت سرش اومد و بهش تبریک گفت و گفتش تا ساعت ۴ که جلسه ای با گروه تبلیغات داره ؛ وقت استراحت داره و باید به آقای جونیور سری بزنه .

پس تام ازش تشکر کرد و گفت که الیزابت هم میتونه بره و استراحت کنه و گزارش جلسه ی امروز رو هم میتونه فردا بهش تحویل بده چون به هر حال امروز حال تام خیلی خوب بود .

رییس بد اخلاقی نبود اما خب سختگیر بود و عادت داشت همه چیش سر نظم و نظام باشه .

راننده اش رو مرخص کرد و گفت امروز خودش ماشین رو میرونه و سوارش شد و به سمت خونه ی رابرت حرکت کرد.

بعد از حدودا یک ربع رانندگی به اونجا رسید و از ماشین پیاده شد و زنگ در خونه ی رابرت رو زد .

رابرت با چهره ای درهم در رو براش باز کرد و اون رو به داخل دعوت کرد .

حالت رابرت کمی تام رو نگران میکرد اما تام سکوت کرد و چیزی نگفت تا خودش به حرف بیاد .

_ خب تام ؛ میدونی که بی دلیل صدات نکردمو بی دلیل هم تو کارای شرکت دخالت نمی کنم
اما اون زمینایی که قرار بود درختاشون رو قطع کنیم و بفرستیم برای سوئیسی ها کمی ب مشکل برخوردن و مثل اینکه صاحبش هیچ جوره زیر با نمیره .

و تام حالا که کمی مظطرب شده بود گفت : خب ...خب مگه باهاش قرارداد نبستیم ؟

رابرت که مشخص بود حسابی اعصابش خورده با صدایی گرفته گفت : عام ؛ خب نه . یعنی چون همه چی عجله ای شد نتونستیم .
تمام مدت تام و رابرت در حال بحث کردن بودن که در نهایت تماس الیزابت و اطلاع دادنش برای اینکه جلسه تا نیم ساعت دیگه شروع میشه ؛ باعث خاتمه دادن به اون دعوا شد .

و تام با اعصابی خورد و ذهنی به هم ریخته به سمت شرکت روند تا ببینه بقیه روزش رو چطور باید بگذرونه و یک بار دیگه بهش ثابت شد ؛ خوشی پایدار نیست .

...

چند دقیقه ای بود که تو جلسه بودن و حواس تام اصلا سر جاش نبودو فقط به این فکر می کرد که چیکار باید بکنه ؛ قرارداد بزرگی بسته و بود و از قرار معلوم به مشکلی بزرگی هم برخورد کرده بود .

درگیر همین افکار افسارگسیخته اش بود که همهمه ای از بیرون توجهش رو جلب کرد و بلافاصله در با قدرته زیادی باز شد و تام بار دیگه در طول این روز عجیب غریب شوکه شد !


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلاااااام گل منگلیا امیدوارم که حالتو خوب باشه .
پارت اول از داستانمون بودو امیدوارم که خوب شروع کرده باشیم .
نظراتتونو حتما بگین و یکم حدس بزنید که چه اتفاقی قراره بیوفته؟
و اینکه ووت و کامنت فراموش نشه .
دوستون دارم گایز .

[ T.A]







you made me change everything Where stories live. Discover now