ch.6(bad little memory)

113 27 7
                                    

_خببب سلامممم گااایز_
خببب یکم قراره ماجرا بپیچه و ازین به بعد یه خورده خشونت داریم پسسس گفتم اطلاع بدمو قرار نیس چیز بدی باشه قول میدم .

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

سرجاش خشکش زده بود و گوشی توی دستشو فشار
میداد .

صدای زن توی گوشش اکو شد :
کریس!!کریس صدامو میشنوی؟؟؟
پدرت حالش خوب نیس ؛ الان بیشتر از هر موقه ای بهت نیاز داریم پسرم ؛ کریس؟؟؟

"میرسونم خودمو مامان !"
و تلفن رو روی زن قطع کرد .

......#

"بابا ؟ تو اینجایی ؟ باااباااا؟؟"

_اینجام پسر !

صدای باباش از ته زیر زمین میومد ؛ پله هارو پایین رفت و سعی کرد پدرشو پیدا کنه .

ته زیر زمین یه چراغی روشن بود .
کریس خودش رو به پدرش رسوند که مشغول آماده کردن چیزی بود ؛ انگار که بستی رو به صندلی ای که اونجا بود وصل می کرد .

پدرش به محض اینکه متوجه کریس شد ازش خواست که بره رو صندلی بشینه .

کریس کاری که پدرش ازش میخواستو انجام داد ؛ و پدرش مشغول بستن اون دستبند ها و پابند ها به دست و پای کریس شد .

اولش براش جالب بود ؛ میخندید ؛ اما به محض تنگ تر شدن اون بست ها ؛ دیگه حس قلقلکی نبود که بخندونتش و جاش رو به درد داده بود ...

......#

-کریس ! تو اومدی؟
مادرش در حالی که گریه می کرد این رو گفت .

"آره مامان ؛ اینجام ؛ هی ! آروم باش . مطمئنم سگ جون تر از این حرفاست "

این حرفش با ظاهر شدن لوک و لیام یکی شد .

"سلام پسرا "

با دیدنش لیام جیغ کشید و پرید بغلش ؛ و بعدم شروع به گریه کردن کرد ؛ به هر حال مثل اینکه اون و مادرش تنها کسایی بودن که از ذات واقعی اون مرد آگاه نبودن .

چون حس لوک دقیقا با حس کریس یکی بود و این چیزی رو تغییر نمیداد ؛ متاسفانه!

......#

جیغ هاش وقتی که پدرش لباساش رو با خشونت از تنش در میاورد شدت گرفت .

التماسش میکرد که اینکارو نکنه و واقعا میترسید .

مرد بعد از درآوردن لباسای پسر ؛ به جون لب های کودکانه و معصومش افتاد .
با خشونت اون هارو میچشید و به گریه های پسر اهمیتی نمیداد .
وقتی نفس کم آورد از پسر جدا شد و اجازه داد اون هم نفس بکشه .
گریه ی پسر با دیدن صحنه های بعدی به اربده های بلندی تبدیل شدن ؛ مخصوصا وقتی که پدرش دیکشو روی سوراخ کریس تنظیم کرده بود و تلاش می کرد که خودش رو وارد پسر کنه .

"پدرررررر؛ خواهشششش می کنمممم "

اما پدرش نه تنها گوش نمیداد ؛ بلکه پوزخند مسخره ای زد و گفت :
_اوه پسر ؛ تو حتی از برادر و مادر هرزه ات ام بهتری !

کریس التماس می کرد و این فقط پدرش رو برای به فاک دادنش تشنه تر میکرد .

اون مرد ؛ که کاملا مشخص بود تا حالت عادی ای قرار نداره ؛ انقدر به کارش ادامه داد تا به چیزی ک میخواست رسید .

وقتی که سوراخ کریس پر از کام پدرش شده بود و گلوش خودش هم از اون همه جیغ و داد پاره ؛ بالاخره پدرش ولش کرد .

به صورتش نزدیک شد و چونه اش رو محکم تو دستش گرفت و سرشو به صندلی فشار داد و از لای دندوناش غرید :

_اگه ! فقط اگه جرعت کنی ؛ دهنتو پیش مامانت باز کنی ؛ ممکنه دست شکسته ی برادرت رو برای خودت کنی پسر !

و بعد از باز کردن اون بست ها ؛ کریس رو با دنیای خراب شده روی سرش ته همون زیر زمین ول کرد .
.......#

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

خب فقط بگم که میدونم این پارت کوتاهه اما پارت بعدی رو فردا آپ می کنم خیالتون راحت .

و متنایی هم که لای نقطه چی ان مرور یه خاطره از گذشته است .

بوس 😶‍🌫️

[T.A]

you made me change everything Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang