ch.5(another meet)

115 26 24
                                    

به اسرار تام تصمیم گرفته بود دوباره به دیدنش بره هرچند که هنوزم این براش مسخره به نظر میرسید اما رد کردن اون مرد در حالی که ازش خواهش می کرد کار آسونی نبود و کریسم تلاش زیادی نکرده بود برای اینکع ردش کنه .

پس حالا مثل دیروزه تام جلوی کمد لباساش وایساده بود و داست تصمیم میگرفت چی بپوشه و لباساشو بر انداز می کرد و به یع لباس ساده ی غیر رسمی رسید و همونو سر سری برداشت و بیخیال گشتن لای بقیه لباساش شد .

میدونست فضای شرکت رسمیه . حداقل اینو از طرز پوشش پدرش همیشه به یاد داشت .

مدت ها بود که تصمیم گرفته بود مستقل باشه و از پدرش و خانواده اش جدا شد و برای خودش تو جنگل زندگی می کرد و اوقات میگذروند و خب حداقل کریس راضی بود .
هرچند که هنوزم مادرش با هر بار زنگ زدن ازش میخواست که بیاد خونه یا هر بار که برای شام یا صرف ناهار پیششون میرفت با این اصرار مواجه میشد که مدتی رو با اونا بگذرونه اما همیشه این درخواست رو رد می کرد .

کریس پسر بدی نبود اما اونقدرا هم فرزند خلفی برای خانواده اش نبود ؛ و این وقتی جدی شد که درخواست پدرش برای ازدواج با ناتالی پورتمن رو رد کرده بود .

پدر ناتالی ؛ از شریکای بزرگ پدرش بود و ازدواج با اون براش سود زیادی داشت اما کریس این پیشنهاد رو هم مثل قبلیا رد کرد وبا گفتن :
"محض رضای خدا پدر !! مگه تو ۱۰۰ سال پیش زندگی می کنیم که شما برای من همسر آیندمو انتخاب کنی ؟؟" ... اونجا رو ترک کرده بود و بعد ها با اصرار مادرش دوباره با پدرش آشتی کرده بود .

به هر حال کریس تا به حال نیازی به پدرش نداشت و همین نکته ی خوب باعث شده بود که تقریبا برای خودش هرکاری بکنه و همیشه در جواب کریس(ایوانز) که بهش میگفت (بالاخره که چی پسر ؟ تا کی نیازی بهش نداری ؟)
میگفت : "حالا تا اون موقع"

از افکارش راجع به پدرش و رسمی بودن بیرون اومدو میدونست که هیچ وقت دست به اون کت و شلوار نمیزنه .

پس همون لباس اسپرت ساده رو پوشید و عطر خوش بوش رو زد و با ظاهر فریبنده اش سوار جیپ خفنش شد و به سمت شرکت تام روند .

سر در شرکت اسم هیدلستون کمپانی خود نمایی می کرد که البته این از نظر کریس یه خود ستایی بود .
کی فامیلیشو میزاشت رو شرکتش آخه ؟؟
و جواب خودش رو داد :
"بابام و مثل اینکه تام !"

و با پوزخند کجی از ماشین پیاده شد و به سمت شرکت قدم برداشت .

با رسیدن به طبقه ی مورد نظرش خواست که وارد بشه که الیزابت به محض اینکه متوجهش شد با صدایی جدی شروع کرد به داد زدن :

°شرمنده ام آقا ؛ قرار نیست اجازه بدم مثل سری پیش سرتون رو بندازین و وارد اتاق رییسم بشید ، اینجا قانون و مقررات داره و شما باید ...°

you made me change everything Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz