ch.three (hey!!watch out )

113 29 8
                                    

صبح بود و الان وقتش بود ؛ تام مثل همیشه روتین روزانه اش رو انجام داد و به سراغ پوشیدن لباس برای امروز رفت ؛ کت های توی کمدش رو عقب جلو میکرد .
خودش هم نمیدونست چرا اما دوست داشت برای ملاقات با اون مرد ؛ لباسی خاص تر از لباس های هر روزش بپوشه ؛ چیزی که شاید بتونه باهاش نظر اون مرد رو به خودش جلب کنه ؛ هرچند که شاید این فکر احمقانه به نظر میومد .

تام گی بود و این رو تقریبا همه میدونستن ؛ هیچ وقت چیزی نبوده که پنهانش کنه و تقریبا تو همه ی مصاحبه هایی که ازش میشد این رو عنوان کرده و به قول خودش مسئله ای هم نیست که بخواد بخاطرش خجالت بکشه .

اما الان مسئله ی اصلی این بود که تام چرا اصلا باید بخواد که نظر اون مرد رو جلب کنه ؟

با همین افکار اخمی تو آیینه بخودش کرد ؛ پس کت و شلواری سیاه رو انتخاب کرد که سبزی چشم هاش رو بیشتر مشخص میکرد و حقیقتا این چیزی نبود که آدما بتونن ازش ساده بگذرن .

به سباستین زنگ زد و دوباره آدرس و اطلاعات اون مرد رو باهاش مرور کرد و ازش خواست که با الیزابت تماس بگیره و بگه که تمام کارای امروزش رو به تاخیر بندازه .

توی مسیر به رابرت اطلاع داد که داره کجا میره و گفت که نتیجه رو حتما بهش میگه .

بعد از مدت نه چندان کمی رانندگی به اونجا رسید ؛ و همش داشت اون مرد رو لعنت که میکرد که محض رضای خدا کدوم آدم عاقلی دیگه تو جنگل زندگی می کنه ؟ و همون لحظه خودش جواب خودش رو داد :

"معلومه هیچ آدمع عاقلی ؛ بلکه یه گاو وحشی اینکارو میکنه "

و با رفتن چشم غره ای به کریس خیالی ذهنش از ماشین پیاده شد .

یه خونه ی چوبی تقریبا بزرگ اونجا بود که باعث میشد تام به اون گنده بک بی اعصاب حق بده که بخواد اونجا زندگی کنه ؛ نزدیک تر که شد صدایی مثل خورد کردن چوب توجهش رو جلب کرد .

صبح زود بودو هوا سرد بود ؛ شاید بیشتر از همیشه و این باعث شد تام شال گردنش رو محکم تر به دور گردنش بپیچه اما با دیدن صحنه ی مقابلش کاملا سرما رو از یاد برد .

چی دیده بود ؟

شاید یه گاو وحشی که بولیزی تنش نبود و باز هم محض رضای خدا توی اون سرما عرق میریخت و با هر دم و بازدم ؛ بخاری سفید رنگ رو وارد جو اونجا میکرد .

چیزی که باعث میشد تام سفت شدن چیزی رو اون پایین مایینا حس کنه و برای چند لحظه نفسش رو سنگین توی سینه اش حبس کنه .

برای اینکه توجه اون مرد رو جلب کنه ؛ تام گلوش رو صاف کرد که این حرکتش باعث شد کریس سرش رو بالا بگیره و چهره ی تام رو ببینه .

اون رو از دیروز به یاد داشت ؛ پس با دیدنش فقط اخمی کرد و تبرش رو به آخرین تیکه چوبی که تصمیم به از وسط نصف کردنش داشت کوبید و همونطور که انتظار میرفت از وسط نصف شد ؛ چیزی که باعث شد تام لرزیدن خفیفی رو حس کنه و این حقیقتا ترسناک بود .

کریس تبرش رو روی زمین انداخت و به داخل خونه رفت و با پوشیدن پولیور سیاهی از اونجا خارج شد .
به تام نگاهی سرسری انداخت و بعد گفت :

《فکر می کنم دیروز حرفم رو کاملا واضح زدم ، پس بهم حق بدین که انتظار حضورتون اینجا ! و اون هم در این موقع از صبح رو نداشته باشم !》

تام شوکه شد ؛ چرا که این اولین باری بود که صدایی به جز صدای نعره زدن اون گاو رو میشنید .

پس با آرامشی ساختگی گفت :
" آقای همسورث به نظر من میشه مسائل رو با صحبت کردن حل و فصل کردش ."

کریس حالا که میشد رگ های برآمده ی پیشونیش رو دید ؛ آروم آروم به تام نزدیک شد و تام که تقریبا تکیه اش رو به یه درخت در همون نزدیکی داده بود رو کاملا به اون درخت چسبوند و تو فاصله ی نه چندان زیادی رو به روی صورتش لب زد :

《من ! زمین هام رو ! نمیفروشم ! آقای هیدلستون 》 و فامیلی تام رو با نفرتی وصف نشدنی بیان کرد .

تام آب دهنش رو به سختی قورت داد و با صدایی گرفته گفت :

" اما آقای همسورث من هنوزم فکر می کنم که..."

《هی ؛ مراقب باش !!》
صدای فریاد کریس بود که صدای تام رو خفه کرد و بعد از اون تام بود که تونسته بود عطری جنگلی ای رو حس کنه که عمیقا بوی سرخس و رزماری میداد .

و بعد گرمای تن داغ کریس ؛ که از عصبانیت بود یا فعالیت یکم پیشش اما هرچی بود داغ بود و این وسط اون سرما کاملا قابل حس بود .

کریس با گفتن ( هولی شت ) تام رو کمی به خودش نزدیک تر کرد و بعد از تجزیه و تحلیل موقعیت اون رو به سرعت از خودش جدا کرد !!!

تام که شوکه شده بود ؛ نگاه پر از سوالش رو به کریس انداخت و کریس هم با همون لحن بی تفاوتش گفت :

《احمق جون ! مواظب اطرافت باش ؛ اینجا سواحل هونولولو نیست که جنگله ! و توش حیوون هست که می تونن وحشی باشن ! بپرن رو سرتو اون کله ی خوشگلتو زخم کنن !!! 》

تام که متوجه حرف کریس شده بود بالا سرش رو دید و بعد از اون سنجابی رو دید که روی یکی دو تا درخت اونور تر نشسته بود .

نگاهش رو سمت کریس برگردوند و با لحنی پر از قدردانی گفت :

" عام .. من .. ازتون خیلی ممونم آقای ... هی ؟ دستت ؟ "

و بعد توجه هردوشون به خیسی که حتی از زیر اون پولیور سیاه هم مشخص بود جلب شد .

تام این رو گفت و سریع بازوی کریس رو توی دستاش گرفت و با صدایی نه چندان کنترل شده گفت :

"جعبه ی کمک های اولیه داری ؟؟"
کریس که از حرکات یهویی تام شوکه شده بود جوابی بهش نداد که این باعث شد تام حرفش رو دوباره تکرار کنه و بگه :

" با تو ام جعبه کمک های اولیه ات کجاست؟ "
و تام این بار موفق شده بود که کریس رو به حرف بیاره !!

داخل خونه است ؛ توی سرویس بهداشتی .
کریس این رو گفت و تام تقریبا به سمت در خونه یورش برد !¡
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
خیلییی خب اینم از پارت جدید و امیدوارم که لذت ببرین و لاو یو آل .

ووت و کامنت فراموش نشه گل منگلیا ؛ اونا همیشه باعث انگیزه ان .

[T.A]


you made me change everything Onde histórias criam vida. Descubra agora